در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سارا | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:51:27
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
حامد بهداد همان حامد همیشگی گاه طوفانی
طناز همان طناز طباطبایی ...نو اوری خاصی در نحوه ی بازی نبود اما من همین همان بودنشان را دوست دارم و سبک یکنواخت همیشگیشان...
روند داستان و ماجرای فیلم گاه اغرار امیز پیش میرفت مثل بسته بندی شریک ادم فروش توسط مسعود ... در شرایطی تماشاگران را به لبخند هایی که دلیلش برام دوست داشتنی بود ! وامیداشت...
روی هم رفته خوب بود اما از حمید نعمت ا... بیش از این انتظار میرفت و در مقایسه با بوتیک ،بوتیک پر مایه تر بود
حامد بهداد همان حامد همیشگی گاه طوفانی
طناز همان طناز طباطبایی ...نو اوری خاصی در نحوه ی بازی نبود اما من همین همان بودنشان را دوست دارم و سبک یکنواخت همیشگیشان...
روند داستان و ماجرای فیلم گاه اغرار امیز پیش میرفت مثل بسته بندی شریک ادم فروش توسط مسعود ... در شرایطی تماشاگران را به لبخند هایی که دلیلش برام دوست داشتنی بود ! وامیداشت...
روی هم رفته خوب بود اما از حمید نعمت ا... بیش از این انتظار میرفت و در مقایسه با بوتیک ،بوتیک پر مایه تر بود
امیر مسعود این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


من و تو
از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند اما من و تو
به درخت و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم ...
و بعد
دوباره باز
نیستیم

از: حسین پناهی
برای من شبانه روز یعنی چهار ساعت آخرش. برای من نوشتن یعنی با کمترین کلمات بهترین مفهوم را رساندن. حتی مهم نیست کلماتی که می نویسم نقطه و سرکش دارند یا نه. برای من غذا خوردن یعنی سه بار جویدن و قورت دادن. آب خوردن یعنی لیوان را یک نفس سر کشیدن. من دوست دارم زود تر از لحظات حرکت کنم و دقیقه ها به دنبال من بدوند. اصلاً برای من سخنرانی یعنی پنج دقیقه یک نفس حرف زدن و فیلم یعنی فیلم کوتاه. این همه را گفتم زیاد شد! با اینکه می گویند عجله کار شیطان است اما من کاری به کار شیطان ندارم. من فقط عجله دارم. باید از روی دیوار ها بپرم و برسم به جایی که باید برسم. آخر همیشه دیر می شود. این ها را توی آرشیو قدیمی وبلاگ دختری خواندم که خودش آدرس اینترنتی نوشته هایش را به من داده بود. او را روی ویلچرش در خیابان دیدم و کمکش کردم تا از روی پل عبور کند. قبل از اینکه خداحافظی کنیم به من گفت همیشه وقت برای غصه خوردن هست. فعلاً بخند. بیشتر بخند.



از: ...
حاصلضرب توان در ادعا مقداری ثابت است ،

هرچه توان انسان کمتر باشد ادعای او بیشتر است

و هرچه توان انسان بیشتر شود ادعایش کمتر میگردد .

از: دکتر حسابى
ﺗﻮ اﻧﺘﺨﺎب ﻣﻦ ﻧﺒﻮدی
ﻋﺸﻖ من!
ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺑﻮدی
ﺗﻨﻬﺎ اﻧﮕﻴﺰه ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ
در اﻳﻦ واﻧﻔﺴﺎی ﺷﻠﻮغ
در اﻳﻦ زﻧﺪﮔﻲ ﺑﻲ اﻋﺘﺒﺎر …

"عباس معروفی"
هر گاه رد پای کسی که آرامشم را گرفته بود. دنبال کردم؛

به خودم رسیدم ...!



از: " آندره ژید "
"پدرم می‌گوید: کتاب!
و مادرم می‌گوید: دعا!
و من خوب می‌دانم
که زیباترین تعریف خدا را

فقط می‌توان از زبان گل‌ها شنید..." حسین پناهی
خودت حرفهای تازه بزن

چندبار از خودت بهانه بگیر

با همین چای تلخ شاعر شو

تا ببینی چقدر شیرینی
مرسی:)سارای عزیز مثل همیشه عالی
چند وقتی است
بهانه گیر شده ام
بهانه خودم را می گیرم
که چرا نیستم
۱۱ مهر ۱۳۹۳
خواهش نوبهاری گلم...از متن زیبات لذت بردم
۱۱ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مردان قبیله سرخ پوست درایالات متحده آمریکای از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟ رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟ پاسخ: اینطور به نظر میاد، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: شما نظرقبلی تون رو تایید میکنید؟ پاسخ: صد در صد، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟ پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: از کجا می دونید؟ پاسخ : چون سرخ پوست‌ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می‌کنن!! خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم ..حالا بنظر شما دلار باز هم گرون میشه؟؟

از: ...
رهام، نوبهاری، علیرضا شجاع، سهیلا و اوا.ت این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوست داشتن یک موجود در این است که پیر شدن با او را بپذیریم .


از: البر کامو
خیلی خوب.
اصلا البرکامو خیلی خوبه .
۰۵ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ﻣﻌﻠﻢ سر کلاس فارسی ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ... دیدن ادامه ›› ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی

از: ...
عالی بود
۰۴ مهر ۱۳۹۳
هیچ .............
۰۵ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟ سهراب سپهری
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم…
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، ... دیدن ادامه ›› زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم…

سومی می لرزید…
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود…
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید…
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد…
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد…
همچنان می گریید…
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند…

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک…
غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را…
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
با خشونت هرگز…
سراینده نامشخص
Hatman bekhunin
۰۲ مهر ۱۳۹۳
@roya imani مرسی رویای عزیزم
@نوبهاری ممنون نوبهاری جانم...از نوشتت لذت بردم
@farzaneh مرسی فرزانه جان از پیشنهادت به همه...کاملا هم نظریم
۰۴ مهر ۱۳۹۳
سپاسگزارم از ساراخانم از باب اشتراک عالیشون
۰۴ مهر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بی تعارف کدام یک از ما که حتی نامی از عشق جز هجر نمی آورد می تواند مدعی این شود که عشق بد است . عشق خوب است و شریف و یک ماجرای بی نظیر دارد . از آن دست ماجراهایی که دل آدمی را می لرزاند و از خاطر می برد. زمان آدمی را دچار بی زمانی می کند و آدم بی زمان بی مرز است و بی شک همین است که می گویند عاشق چشم و گوش ندارد .به راستی بی مرزی در بی زمانی ترکیب معجون آور مجنون کننده ایست و ای عشق چه راهت خودت را به آن راه می زنی و نمی گذاری از بودنت سیر شویم و چه دردی دارد بودن و نبودنت . آه عشق تو فرصت کمی هستی برای عمری طولانی و چه خوب است زندگی با تو ، چه خوب است عاشقانه هایی که در گذر عمر خاطره شوند.


از: ...

لازم نیست سالیان دراز زندگی کنی تا زندگی رو بشناسی. برای درک زندگی کافیست چیزی بخوای و به دستش بیاری. کافیست چیزی بخوای و در راه رسیدن به آن شکست بخوری. تمام زندگی تکرار همین پیروزی ها و شکست هاست. انتخاب با خودته. می تونی از شکست هات انقدر راه بی برگشت بسازی که در نهایت چشم باز کنی و ببینی خموده و آشفته ای. یا میشه تمام مسیر های اشتباه رو علامت گذاری کنی و باز به شاهراه اصلی برگردی. برگردی و باز بری، بری، بدوی، نفس تازه کنی، به دستش بیاری. از دست بدهی، بخندی، اشک بریزی. اما هرگز از حرکت باز نایستی.