در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال زهرا 213 | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 10:44:48
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید

دل تنگ که میشوی
دیگر حتی حوصله ی کبوتران ی که به سمتت هم نمی ایند را نداری...

ای کاش بی خیالی تزریقی بود
تجویز می شد
و برای مدتی اثر بخش
ای کاش ها زیادند
و فکر ها زیادتر
دنبال یک ذهن خالیم
می خواهم راحت بخوابم...



ای کاش بی خیالی تزریقی بود
تجویز می شد
و برای مدتی اثر بخش
ان وقت همه چیز خنده دار می شد
حتی تر شدن گونه هایت در اوج سیاهی شب...
ای کاش بی خیالی تزریقی بود
تجویز می شد
۱۷ خرداد ۱۳۹۲
ممنون از دوستانی که نظر دادند .از اقای کاوریان که منو با این سبک اشنا کرد.
همچنین از اقای مجد ممنونم در ضمن من این شعر رو بازنویسی کردم خوشحال می شم وقتی خوندید نظرتون رو بگید.
۱۷ خرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

دیگر مهم نیست
نه ابی اسمان
و نه لبخند کودکی
وقتی همه چیز خاکستری است
وقتی بغض راه نفست را گرفته
راستی...
وقتی چشمانت دیگر نمی خندند
دیگر چه فرقی دارد؟؟
پنجره ی اتاقت بزرگ باشد یا کوچک
عالی بود. اینجا مشکل شعر بالایتون حل شده. همه جیز جای خودشه... عالیه
مخصوصا نقطه کلیدی شعرتون واقعا تاثیر گذار و بجا بوده
۱۶ خرداد ۱۳۹۲
ممنون اقای مجد :)
۱۷ خرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پشت دیوار تنهاییه من
کسی هست
اجر به اجر کوتاه می کنم
این فاصله را
چشم هایش خیس
لب هایش اما ...
می خندند
می بینی؟؟
خیال چه زیباست
در برهوت بیابانی خشک ...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شاید امشب که گریستم
خدا خندیده باشد
خنده ی او را در پس هلالی باریک
در پهنای اسمان دیدم
در اسمان ابری دلم امشب
ماه می خندید...
مازیار مجد، مهسا علی پور و نینو این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شاید دلت بخواهد این ثانیه شمار دراز را با تمام وجود هل دهی
انگار که به خواب زمستانی رفته است
شاید هم چرتش طولانی شده است
هر روز
طلوع از یک سمت
غروب از سمتی دیگر
کلاغ دوباره غار غار کرد
پیرمرد که از کوچه می گذشت
دوباره کاغذ های تبلیغ را جمع کرد
و شاید گدایی دستش دراز شد به سمت کوری
و چشمان تو همچنان در پی عقربه ها ... دیدن ادامه ›› یی است
که خیال بر هم زدن خاطره ای از ذهنت را ندارند
نشسته اند و به گذران روز های بی بهانه ات نگاه می کنند
چه حاصل از گذران روزهایی که خالی از شوقند...
گاه ان قدر خسته ای
که روزها را می گذرانی
فقط برای رسیدن به انتهایی محو
گاهی دلت فقط یک پایان می خواهد
تنها همین ...
گاهی دلت فقط یک پایان می خواهد ...
۰۹ خرداد ۱۳۹۲
و شاید گدایی دستش دراز شد به سمت کوری...
۰۹ خرداد ۱۳۹۲
ممنون از دوستانی که نوشته هامو می خوانند
:)
۱۱ خرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
و من گمان ساده می بردم

که در برودت آن همه درخت خشک

می شود گلی یافت که منتظر دست گرمی است

حتی برای لحظه ای استشمام

چه ساده بودم که نمی دانستم

سردترین نقطه ی جغرافیا را شاید

جایی است میان استخوان های سینه

که نه گلی است

و نه خیالی حتی برای چیدن...
گاهی ان قدر در برابر مشکلات صبوری می کنی
که خودت هم باورت نمی شود
گاهی خدا ان قدر به تو نزدیک می شود
که گمان ساده می بری در اغوشش هستی
و شاید هم نه
گمان ساده نیست
تنها حقیقتی است دور در پس خیال مشوش تو
و دوست داری این حالت را
و این خوب بازی کردن تاس های بدت را
که همواره 6 را بر خود حرام دانسته اند ...
من شلخته نیستم.


امان از دست این زن ها وقتی می افتند به غر دیگه ول کن نیستند.مثلا همین دیروز ابجیم یک کاره پاشده اومده بالا که چی که خودتو درست کن.مرد هم ان قدر شلخته اخه این وضعه خونست.اونم از ماشینت که محض رضای خدا یه دستمال هم بهش نمی کشی.یه کاری کن زنت برگرده نه این که بره در خواست طلاق بده.

قبلنا باهاشون حرف می زدم دلیل می اوردم که بابا من شلخته نیستم ... دیدن ادامه ›› کثیف نیستم

ولی الان نه.می زارم حرفاش که تموم شد این سر و کج می کنم یه چشم هم می گم که بره دنبال زندگیش .

حالا اشرف رفته که رقته.زن اگه زن باشه به خاطر چیز های کوچیک مردشو ول نمی کنه بره.اونم چی یه مردی مثل من.

ان قدر اقا ان قدر خوش اخلاق.وای اسم اشرف و اوردم یاد غرغراش افتادم.اخه هنوز از راه نرسیدم به جای سلام و خسته نباشی هی راه می ره و می گه:پاشو دست و روتو بشور مرد.این همه سیاهی رو چه جوری تحمل می کنی.

نشین رو مبل شلوارت کثیفه.برو حموم کن حالم داره ازت بهم می خوره.

اوایل باهاش حرف می زدم دلیل می اوردم که بابا من کثیف نیستم خستم .حالا وقت زیاده واسه این کارا.

ولی الانا نه. این سر و کج می کنم یه چشم هم می گم که مثل چرخ تریلی از رو مخم رد نشه یه هفته پیش بود. یه پژو ی صفر خریدیم. می خواستم پلاستیکای صندلی رو پاره کنم.یه چاقو اوردم .شروع کردم به پاره کردن.خب چند جا محکم کشیدم هم پلاستیکه پاره شد هم روکش.حالا اشرف مگه ول می کرد.بهش گفتم این که می خواست پاره بشه حالا شد.یکم زود تر .

اون که خوبشه .امان از وقتی میخوام تو این شکم یه چیزی بریزم.حالا چی می شه یه قاشق بریزه رو فرش؟ خوب جارو واسه چی اختراع شده؟.یا کی گفته پوسته های تخمه رو نمی شه رو دسته ی مبل ریخت.

بعدش این اشرف هی راه می ره می گه خستم کردی.منم می گم خب خسته نباشی.

من اگه شلختم که نیستم.عوضش کلی خوبی دارم.نه اخم می کنم نه داد و فریاد.راستی باید برم منت کشی .

خونه که نیست انگار یه چیزی کمه.حال و حوصله ندارم.این چند روزه مگس های خونه زیاد شدن.یه بوی بدی هم همش تو دماغمه.نمی دونم به خاطر اشغالاست یا چیزی خراب شده.اخ شاید واسه اون تخم مرغه است که افتاد شکست .

حالا هی باید برم الکی معذرت خواهی .زن هم زنای قدیم.
محمد عمروابادی (mohammad)
قلم به دست گرفتنتون جدا از توان کنونی متن تحسین برانگیزه. امیدواریم بیشتر ازتون بخونیم.
۲۹ آذر ۱۳۹۱
ممنون.خوشحالم که خوشتون اومد.
۲۹ آذر ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تف

قربان علی که صدام کرد جلدی ظاهر شدم.من بودم و هاشم.یه پاکت نامه از خورجین خرش در اورد و داد دستم و گفت:بدو حسن.مش حیدر رو بجوی و اینو بهش بده.بعد یه تف انداخت زمین و گفت:بدو جوابشو بگیر و جلدی برگرد.خم شدیم پشت کفشامون رو درست کردیم بدو بدو به طرف مغازه ی مش حیدر رفتیم.

تو دهمون به من می گفتن حسن پرنده.ان قدر تند می دویدم که هر کی هر پیغوم پسغومی داشت به من می گفت.دیگه می دونستم قربون علی چرا تف می اندازه.من باید تا قبل از خشک شدن تف بر می گشتم

وگرنه تمام موهای فرم می ریخت و جاش یه کله ی کچل واسم می موند.

از پشت دیوارهای گلی و باغ های سیب و انار که رد شدیم به دکه ی مش حیدر رسیدیم.

یخده ... دیدن ادامه ›› وایسادیم تا نفسمون جا بیاد بعد از شاگردش پرسیدیم مش حیدر کجاست.

شاگردش گفت:رفت خونشون.تا شب هم بر نمی گرده

ادرس رو از شاگردش گرفتیم و رفتیم.

ان قدر دویده بودیم که ته حلقمون خشک شده بود و می سوخت.بالاخره رسیدیم دم خونه ی مش حیدر.هر چی در زدیم هیچ کس در و باز نکرد.هاشم که دیگه حسابی خسته شده بود و صورتش هم گر گرفته بود نشست کف زمین کنار دیوار.

چون دیوار های خونه کوتاه بود.می تونستم اویزون بشم یه نگاهی بندازم.

داشتم به حیاط خالی نگاه می کردم که زن همسایشون گفت:هوی بچه.کجا رو دید می زنی؟

پریدم پایین و گفتم :مش حیدر کجاست؟

گفت حال زنش خوب نبود بردنش درمونگاه

اینو که گفت یهو دستم رو کشیدم به سرم .اگه کچل می شدم چی ؟یعنی هنوز تفه خشک نشده ؟

دست هاشم و گرفتم بلندش کردم و بدو رفتیم طرف درمونگاه.توی راه به هاشم گفتم هاشم اگه کچل بشم چی؟

هاشم گفت :نه بابا این قربون علی یه چرتی گفت تو چرا باور کردی؟

بهش گفتم:مگه کله ی باقر رو ندیدی عین اینه است مگه خودش نگفت تفه خشک شده بود.قربون علی دروغ نمی گه.

هاشم دیگه چیزی نگفت و منم تا درمونگاه به قیافه ی خودم با سر بی مو فکر می کردم.بالاخره رسیدیم در مونگاه مش حیدر رو پیدا کردیم و پاکت رو دادیم.مش حیدر که نمی تونست بخونه از دکتر خواست واسش بخونه.حالا سر شلوغ دکتر یه طرف و اسرار های من و مش حیدر یه طرف.

دکتر کاغذ رو خوند و جوابشو از طرف مش حیدر نوشت و داد دستم.دیگه از دلهره داشتم پس می افتادم.

بدو به طرف مغازه ی قربون علی رفتیم و کاغذ رو دادیم.

قربون علی گفت:اباریک لله حسن.

من و هاشم بهم یه نیگاه انداختیم و گفتیم :خشک شد؟

قربون علی گفت:چی؟

گفتیم :تف

گفت نمی دونم برید ببینید.

وقتی رفتیم هیچ اثری از اون تف لعنتی نبود.

الان که بعد بیست سال دارم به کله ی کچلم تو اینه نگاه می کنم برای بار صدم تو دلم می گم ای نور بباره به قبرت قربون علی با این جهنمی که واسه ما ساختی.
شاید این روز ها که دلمان می گیرد

و قلبمان فشرده می شود

هنوز بهانه ای باشد برای خندیدن

برای امید وار بودن

برای زندگی

بهانه ای مثل خدا...
من از اشک می نویسم

از سوز

از اه

که چند شبی است مهمان ناخوانده ی دلم شده اند ...
کیف پول

مرد روی زمین را نگاه می کرد.همان جا که برای دخترش باد کنک خریده بود به دنبال کیف پولش بود.تمام مدارک پول های مغازه همه چیزش را از دست داده بود.کنار درختی نشست و به زمین خیره شد.پسری را دید که به طرف سطل اشغال می رفت چوب بستنی را توی سطل انداخت.به زمین خیره شد وکیف پولی را برداشت.ان را باز کرد و دوباره بست.

کیف را توی جیبش گذاشت و رفت.مرد بلند شد و او را صدا کرد.

پسر به ساعتش نگاه کرد و دوید.مرد به دنبالش او را صدامی زد.پسر بر نگشت.مرد دست هایش را مشت کرد و با سرعت دوید.پسر کنار نگهبانی پارک ایستاده ... دیدن ادامه ›› بود و به نگهبان چیزی گفت .مرد از دور فریاد کشید مگه با تو نیستم پسر

پسر بر نگشت.مرد از پشت یقه ی پیراهن پسر را گرفت.پسر بر گشت.

مرد سیلی محکمی به گوش پسر زد.

دست در جیب پسر برد و کیف پولش را برداشت. گفت برو گمشو تا پلیسو خبر نکردم و رفت.

پسر دست روی گوشش گذاشت و به سمعکش که پرت شده بود نگاه می کرد.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
محمد عمروابادی (mohammad)
ایده جالبی داشت اما به نظرم می تونست جوری روایت بشه که ضربه پایانی رو قوی تر داشته باشیم.
۲۹ آبان ۱۳۹۱
مثلا چه اتفاقی می افتاد بهتر بود؟
ممنون از نظرتون
۳۰ آبان ۱۳۹۱
جالب بود فقط اینکه یه پسر جوان سمعک داشته باشه اگرچه ممکنه اما زیاد ملموس و آشنا نیست
۳۰ آبان ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وهم (داستان کوتاه)
به دست هاش که نگاه می کنی چشم هات را می بندی.پر از لکه های قرمز.پر از خراش های عمیق.دیگه نمی دونی چه جوری باید ارومش کنی .

از پارچ روی میز یه لیوان اب می ریزی و می خوری

نفست که بالا اومدسمتش میری.سرش رو زیر انداخته و زخم های دستش رو می کنه.دست هات رو می زاری رو دستشو می گی فکر می کنی هنوزم هست؟

بهت نگاه می کنه و می گه:نه رفت. از تو می ترسه

ازش می پرسی :معمولا کی این حس رو داری

تیکه ای از پوست زخمش رو می کنه و می گه شب ها ... دیدن ادامه ›› که می خوام بخوابم روز ها که پا می شم.وقتی تنهام.

باهاش حرف می زنی سعی می کنی ارومش کنی می گی هیچ چیزی نمیتونه بره زیر پوستتو راه بره.

به حرفات گوش می ده بهش یه سری تمرین می دی.اون که میره دیگه هوا تاریک شده و باید بری خونه.همین جور که وسایلت رو جمع می کنی به یاد مریضای اون روزت می افتی.اون زنی که به همه شک داشت.اون پسری که ...

همین جور که داری فکرمی کنی احساس می کنی یه چیزی تو کفشته.کفشتو در می اری تکونش می دی ولی چیزی نیست.تا زمانی که می خوای بری بیرون و در رو ببندی 3 بار کفشت رو چک می کنی. با خودت می گی حتما یه چیزی هست .اخرش یه دمپایی از کمد در می اری و اونو می پوشی .کیفت رو رو کولت می اندازی و در رو قفل می کنی.ولی انگار اون چیز هنوزم هست ...


۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
لذت بردم داستان خیلی خوبی بود
۳۰ آبان ۱۳۹۱
ممنون شما اولین نفری هستید که اینو گفتید بقیه خوششون نیومد
ممنون که خوندید
۰۱ آذر ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گاهی فکر می کنم این منم که اسیر زندگی شده ام

یا زندگی است که اسیر گشته در دستان بی جان من

دیگر کافی است

منتظرم تا خدا خود سوت پایان را بزند...
www.ghalam-asman.blogfa.com
نرگس ن، میثم خاوری، شادی دهقان و امیر مساوات این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید