-------رهگذر و درویش (بخش 1) ------
گذر کردم به سامانی ز مستی
که دیدم آدمی غمگین ز هستی
بدیدم خرقه ای ژولیده بر تن
و دستش را گِلی دیدم چو در تن
ردایم را بدر کردم ز تن زود
که تن پوشم فقط هم یک قبا بود
بدیدم او به من میداد دشنام
که ای نادان برایم نیست فرجام
غمم از جامه
... دیدن ادامه ››
ات را بود ای کاش
که آخر چاره ام این بود عیاش
برایم آن ردایت نیست را سود
دگر چون پس ندانی چاره بدرود
ردایم را که چون پوشیده بودم
و از دشنام او رنجیده بودم
نگه کردم به او با خشم و گفتم
خداحافظ تو را درویش و رفتم
بدیدم او کلامی گفت از دور
که باشی بی ردا چون آن به از کور
به او گفتم چرا من کور خوانی
تو خود هستی ز دنیا همچو فانی
به نزدم چون رسید آن پیر شیدا
ز دستش بقچه ای را بود پیدا
به من فرمود ردا دارم که زیبا
و می باشد لطیف آن مثل دیبا (1)
بگفتم راست گر گوید چون این پیر
دگر پوزشگری هم بود آن دیر
به او گفتم که من هر کار تو خواهی
دهم انجام برایت بعد چو راهی
به من چون گفت او آن پیر دانا
که ای مرد چون تو هستی آن توانا
نشانت میدهم من گنج پنهان
که دانم من مکانش را ز برهان
به او گفتم تو خود دانی نهان گنج
چرا پس میکشی اینگونه خود رنج
نگاهش خشمگین تر شد ز شیری
سخن میگفت همچون با دلیری
چو می باشد که زر در نزد اغیار (2)
و باید داشته باشم من چو همیار
که تا پیدا کنیم گر آن طلا را
دگر باید پذیریم هر بلا را
دگر بستیم ز توشه آن ظفر(3) را
دگر آغاز کردیم ما سفر را
.............. ادامه دارد......
---------------------------------
1) ابریشم
2) بیگانگان
3) پیروزی
------------------------------
(شاعر: مهسا الیاس پور)