در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال رامین امانی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 11:45:46
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید

تو بگو
این پرتلاطم در حسرت آرامش را به تو دادم
با خاموشی آزگارش چه کنم که ..تو نیستی؟
این چشمه ی جریان سرخ زندگی را به تو دادم
تعلیق خون آلود رودهای حیات را چه کنم.. که تو نیستی؟
تمام سیاهی ها را سرخی فرا می گرفت با تو
با لشگر سیاه پوشان دمادم چه کنم ...که تو نیستی ؟
این زخم ها را ببین که سینه ام پاره پاره می کند
با درد های مانده در ژرفنای گلویم چه کنم ...که تو نیستی
از مرگ در ملافه ای با خون آبه های فراخ هراس نیست
با خواب در بستر سپید در زیر مهتاب چه کنم ..که تو نیستی ؟
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ما برای زمین ساخته نشدیم خوب می دانم ...
.
.
من قعر زمینم
معراج تو کو؟
از عشق برایم گفتی
خندیدم
از درد برایت گفتم اشک های تو کو ؟
من تلخ کشیدم بر قاب , تصویر زمان
این ذهن من است , رویای تو کو ؟
گرچه از گناه لبریزم امروز
فردا که غبار است , تاریخ تو کو ؟
من به جهنم خودم می بالم
باغ مینوی بهشتت , ربع شداد تو کو ؟
بر پهنای زمین خدا سهم من چه بود
بر کرانه های این دنیای تاریک چه داشته ام .
از تمام خاک زمین کدام مال من است
از تمام دریا ها کدام به من رسید.
آن زمان که آمدم دستانم خالی تر از دستان باد بود
حال که پیمانه ی عمر از نیمه می گذرد
مرا دستی برای تصاحب و قلبی برای داشتن نیست.
سهم من چیست در این دنیای تاریک ...
سال ها باران را از پشت شیشه دیده ام
و به دنبال سهمی از باران دل باخته ام
اما دریغ از قطره ای..
دریغ از قطره ای.
.
.
شبی که مرگ فرود آید میتوانم گفت سهم من چه بود ؟؟

اما ای قلب منتظر
از مرگ به تساوی بر خواهم داشت ..
به تساوی.
زم ستان پیر-زنی زال گیسوی
می تاخت بر جاده ها
در جاده ای پیچان
مانده ام
با اسبی... دور از شهری
پس از تو
.
بخار از دمش مه را مضاعف کرد
جای خالی مهتاب را بیشتر کرد
اسب سیاه بود و برف سپید
دو تناقض شب را نفس گیر تر کرد
صدای سگان از هر ... دیدن ادامه ›› سو به گوش رسید
ترس را در وجودم پربار تر کرد
یادم افتاد در این آن به یاد خدا
ترس مرگ , خدای را نزدیک تر کرد
اسب صورتش را به سرم رساند
عجز یار شدن , شرمم مضاعف کرد
تا شهر فاصله ای نیست اینجا
وحشت از غربت شهر, پایم در آتش کرد
در همین راه می مانم با ترس سگان
اسب هم با ناله ای این را رعایت کرد
فردا وجودم طعمه ی سگان باشد
تن دهم ... ظرف تنم هجرت لبالب کرد .
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تلخی..
تنهایی تلخت کرده بود
نگاهت را از کوچه دزدیدی
در کنج اتاقت بر چارپایه ای از درد نشستی و زیباترین شعر جهان راگفتی
به سپیدی دیوار چشم دوختی
وسیاه دیدی
به شیرینی رویا رفتی
و تلخ برگشتی
چشم هایم را دزدیدی
گوش هایم را ربودی
و قلبم را ندیدی
تلخی ..
سردی..
و من دوستت دارم .
چشم هایت ..
به سیاه چاله ای در میان بی کران کهکشان مانندست .
با جاذبه ای که مجال یک خواب در نیمه های شب را از دنیا ربوده است
جهان را بر چه شکایت است .
وقتی راز چشمهایت فاش شود هستی را دیگر مجال هست , نیست .
موهایت...
وقتی باد هر شب مسیرش را با راه شانه ات موافق می کند ..
.
.
از دل کدامین روبا می آیی ..
قدم که بر می داری روز ها جان می یابند
و به خواب که می روی زمان به فردا نمی رسد ..
.
و چه خام سرانه است بر تو ابراز عشق کردن
اینک سزاور تلخ ترین مجازات جهانم
و جهان با تمام شقاوتش روحم را از من گرفت .
.
و گزیری نیست بر این درد ها
واقعا زیباست
۱۳ اسفند ۱۳۹۱
درود بانو
۱۴ اسفند ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نیمه های شب بود در کوچه ی پشت
پشت هر جا که تو آنجا خوابی .. آرامی
پیکرش را بردند پیکری پاره از جبر زمان
زخم هایش نا سور . بدنش پر ز خراش
زخم هایی از تیغ زمان و هر فلسفه ای مهر بر پیشانی آن پیکر داشت .
کالبدش شرحه از تفسیر هاست پاره از تعبیرهاست .

سربازانی از قعر زمان.. با چکمه هایی تیره.. دشنه هایی در دست .
باد هم می آمد.. باد همراه سفر . پیرمردی در صف , باد را شاهد یک فلسفه دید ... دیدن ادامه ››
که خدا همراه است .
کودکانی از پی, در دو صف... هر صفی از نوعی... شاد با نغمه ی آواز جهان
کودکی پرسان شد نام آن پیکر چیست ..
پیرمرد ..با عصایی در دست با ردایی بر دوش با کتابی در دست .. رو به آن کودک کرد ..
با نگاهی خندان با صدایی شفاف با دلی بی آواز .
نام آن رویا بود .سال ها در پی گمراهی ما .
کودک آرام گرفت . نام آن رویا بود ؟؟
از صفش خارج شد خارج از بعد زمان.. پای از راه کشید ..
نام آن آزادیست .. او دیگر آن کودک 8 ساله نبود بی رویا او همان پر ساله ی غمگین شده بود
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در دوسوی آینه گرد پیری چهره ام را پوشاند ..
ملافه های بستر , مرگ در تنهایی را در قامت پوسیده شان مهیا کردند ..
همیشه از مرگ در غربت هراسیده ام
آنجا که در عمق شهر غرق می شوی و تنها وقتی جسم ورم کرده ات شناور بود ناجیان سر می رسند .
آنجا که مردان سیاه پوش پس از تو اتاق را تفتیش می کنند تا شاید ذره ای عشق بیابند
آنجا که مردان سپید پوش جسمت را می شکافند تا شاید ذره ای . فقط ذره ای عشق بیابند .
دریغ که عشق در هیچ اتاقی منتظر نمی ماند حتی اگر سالها به انتظار نشسته باشی اش
نمی ماند ..
عشق فریب بزرگیست .
.
.
.
درقاب تعلیق زمان تصویریست
رسم یک عشق به دیوار اتاق
بسترم باز مرا می خواند .
و عشق واقعا فریب بزرگی ست...

چققدر زیبا بود

۱۰ اسفند ۱۳۹۱
بی کران سپاس :)
۱۰ اسفند ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
صورتم را در میان دستهایم می گیرم و ساعت ها هیچ نمی گویم .
در باور خویش به جزامیان می ماند چهره ی آفتاب سوخته ام.
شرمی غریب ذهنم را می پیماید و نمی دانم که من هم انسان بوده ام ؟
هرگز از خود نپرسیده ام از چه رو به انسان ها مانندم ؟

هرگز نپرسیده ام اظطراب این قلب دربدر از چیست ..
.
.
چشم بر آسمان می دوزم و با نگاهی که دیگر زهر آفتاب تلخش نمی کند خیره می مانم بر تکاپوی جهان .
شاید ابرها پاسخم باشند و شاید فراغ بال پرندگان آرامشم ..
بسیار زیبا بود


دروود

۱۰ اسفند ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خوابیده ام بر زمینی سرد با نگاهی خیره .
باید قلبم را از جا برکنم تا به نهیبی عشق زنگار بسته اش را بزدایم .
باید جمجمه ام را بشکافم تا خاطرات ورم کرده ی مغزم را با ناخن به خراشی خط خطی کنم .
خطی از خون مسیر پیشانی ام را لغزان طی میکند .
بوی خون تازه در هوا می ترساندم.
کز می کنم , خیره می مانم به دیواری و حیاتم باز می ایستد .
تپش قلبم را حس نمی کنم . می ترسم . .
ترس راضی ام میکند .. زنده ام .
آرام و سبک قرن هاست که رویایی ندارم .
حرکات را در اتاق نمناک حس نمی کنم .
می بینم . صدای قدم ها را ... دیدن ادامه ›› می شنوم .
من مرده بودم . مرگم نا متعارف است مثل زندگی ام .
من مرگ قلبی شدم
و باید چیزی می نوشتم ... می گویم .
بعد از من انگشتانم را به دست باد دهید تا اگر روزی از مسیر موهایش گذشت , تکه ای از من نوازشش کند .
هنجرم را به جغدی لب فروبسته دهید تا هر شب ناله ای سر دهد با نوای قلبی دربدر.
نگاهم را به درختی دهید از اقاقی های کوچه شان تا هر غروب آمدنش را نظاره کند.
قلبم اما مرده است .. به خاک برگردانیدش که بی او بر هیچ هوایی سازگار نیست ..
خاطرش را با خود می برم .. این تنها چیزیست که دارم .
پویا نورمحمدی، مهسا علی پور و امیر تهرانی این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید