در دوسوی آینه گرد پیری چهره ام را پوشاند ..
ملافه های بستر , مرگ در تنهایی را در قامت پوسیده شان مهیا کردند ..
همیشه از مرگ در غربت هراسیده ام
آنجا که در عمق شهر غرق می شوی و تنها وقتی جسم ورم کرده ات شناور بود ناجیان سر می رسند .
آنجا که مردان سیاه پوش پس از تو اتاق را تفتیش می کنند تا شاید ذره ای عشق بیابند
آنجا که مردان سپید پوش جسمت را می شکافند تا شاید ذره ای . فقط ذره ای عشق بیابند .
دریغ که عشق در هیچ اتاقی منتظر نمی ماند حتی اگر سالها به انتظار نشسته باشی اش
نمی ماند ..
عشق فریب بزرگیست .
.
.
.
درقاب تعلیق زمان تصویریست
رسم یک عشق به دیوار اتاق
بسترم باز مرا می خواند .