در میدان جنگ، سرباز آخرین فشنگ را برای خودش نگه داشته بود ...
در پایتخت، جوانی عاشق، به دنبال بلندترین بام شهر بود ...
در همین حوالی، پیرزنی خسته به دنبال پریز برق بود ...
در سکوت شب، مرد مایوسی طناب محکمی در دستش بود ...
در ویلای شمال شهر، دختر زیبارویی قرص ها را شمرده بود ...
در حمام کهنه ی شهر، جوان فقیری تیغ را از بسته اش در آورده بود ...
در کوچه های قدیمی جنوب شهر، زنی تنها به دنبال بنزین بود ...
***
سرباز، آخرین فشنگ را برای یادگاری به خانه برد ...
جوان عاشق، بر بلند ترین بام شهر، نام عشقش را فریاد زد و خندید ...
پیرزن خسته،
... دیدن ادامه ››
دو شاخه ی ماساژور را به برق زد و خوابید ...
مرد مایوس، ماشینش را به ماشینی بست و به شهر باز گشت ...
دخترک زیباروی، قرص آرامبخشی خورد و با موسیقی به خواب رفت ...
جوان فقیر، صورتش را اصلاح کرد و در آیینه خندید ...
زن تنها، بنزین را در باک موتور پسر١۴ ساله اش ریخت و او را بوسید ...
....................................
خوش بین باشیم و در مورد آنچه می بینیم یا می شنویم، داوری آنی نکنیم...
از: ناشناس