در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال رضا قادری | دیوار
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 19:01:26
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
چون درشوی در باغ دل مانند گل خوش بو شوی
چون برپری سوی فلک همچون ملک مه رو شوی
گر همچو روغن سوزدت خود روشنی کردی همه
سرخیل عشرت‌ها شوی گر چه ز غم چون مو شوی
هم ملک و هم سلطان شوی هم خلد و هم رضوان شوی
هم کفر و هم ایمان شوی هم شیر و هم آهو شوی
از جای در بی‌جا روی وز خویشتن تنها روی
بی‌مرکب و بی‌پا روی چون آب اندر جو شوی
چون جان و دل یکتا شوی پیدای ناپیدا شوی
هم تلخ و هم حلوا شوی با طبع می همخو شوی
از طبع خشکی و ... دیدن ادامه ›› تری همچون مسیحا برپری
گرداب‌ها را بردری راهی کنی یک سو شوی
شیرین کنی هر شور را حاضر کنی هر دور را
پرده نباشی نور را گر چون فلک نه تو شوی
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته
تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی
خالی کنی سر از هوس گردی تو زنده بی‌نفس
یاهو نگویی زان سپس چون غرقه یاهو شوی
هر خانه را روزن شوی هر باغ را گلشن شوی
با من نباشی من شوی چون تو ز خود بی‌تو شوی
سر در زمین چندین مکش سر را برآور شاد کش
تا تازه و خندان و خوش چون شاخ شفتالو شوی
دیگر نخواهی روشنی از خویشتن گردی غنی
چون شاه مسکین پروری چون ماه ظلمت جو شوی
تو جان نخواهی جان دهی هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را خود زخم را دارو شوی

مولوی
کرماشـــا نه گه م


کرماشـــا نه گه م ئـه ی خاک زیـرین
هـــاوزاراوه گــه ی به دره و خـــانه قین
جگــه ر گوشـــه گه ی ئیــــلام دیرین
نیشتمــانه گی فـــه رهــاد و شــیرین
یادگـــاره گه ی مـــ»اد و ســاســانی
تو سان شاره یل گشت کوردستــانی
کرمانج بیت سوران گوران یا که لـهور
تـــو ئـه رای ئیمــه هه ر مینــی ... دیدن ادامه ›› ده دور
ناوت سه ر رسته ی تاریخی ئیمه س
و بی کرماشان کوردستان دی چه س
وه ختیک ئیمــه ی کورد رزگـارمان بود
ئیـــلام کــرمـــاشـــان داژدارمـــان بــود
ترجمه فارسی
کرمانشاه من ای که خاکت زرین است
همدرد وهمصحبت بدره و خانقین

جگر گوشه ایلام و دیرن
سرزمین و میهن فرهاد وشیرین

یادگار قوم ماد وسلسله ساسانی
توسرور شهر های تمام کردستان هستی

اگر کرمانج باشی یا سوران یا گوران و یا کلهر
توبرای ما مانند مروارید پر ارزش می باشی

نام تو سر آغاز دفتر تاریخ ماست
بدون کرمانشاه کردستان معنایی ندارد

وقتی ما مردم کرد روزگاری می توانیم آزاد زندگی کنیم
که ایلام و کرمانشاه نگهبان مان باشد
‌شعری کردی

بارگه‌ی خه‌مم هه‌ڵگرت و هاتمه‌وه‌ بۆ شاره‌که‌م
کوله بار غمم را برداشته و سوی دیار خود آمدم

هاتم به‌ره‌و دییاری شه‌نگی که‌س و کاره‌که‌م
دیار سرسبز و خرم پدرانم

بۆ باوه‌شی به‌ سۆزی دایکه‌ دڵ سووتاوه‌که‌م
سوی آغوش گرم و پرسوز مادر داغدیده­ام

تاکوو بزانێ چه‌نده‌ به‌ سۆیه‌ ئازاره‌که‌م
تا مادر ... دیدن ادامه ›› بداند چقدر درد من کشنده است

هاتووم وه‌کوو شه‌ماڵێک چڵ و گه‌ڵا بدوێنم
آمده­ام تا چون باد شمالی با گل و گیاه سخن بگویم

پاییزی غه‌رێبی دڵ به‌ جارێک هه‌ڵوارێنم
و یکباره برگ­های زرد پاییز غربت دل را فروریزم

که‌ من نمه‌ی باران بم، ئێوه‌ش ئاوێنه‌ی باخمن
اگر من نم نم باران باشم شماهم آینۀ باغچۀ من هستید

هه‌رچه‌نده‌ لێتان دوور بم هه‌نسک و ئاهی ناخمن
اگرچه از شما دورهم باشم ولی بازم هق­هق و آه درون من هستید

دڵم پرسه‌ خانه‌یه‌ سه‌رم به‌فری زستانه‌
قلبم آرمگه غمهاست وسرم چون برف از درد سپید گشته

هه‌میشه‌ خه‌م له‌ چاوما باڵاترین میوانه‌
غم همیشه والاترین مهمان چشامه

وه‌ک باڵنده‌ی لانه‌واز ته‌ره‌و بێ ناونیشانم
مثل پرندۀ رانده شده از لانه، من نیز از کاشان خویش بی نام ونشان رانده شده­ام

چه‌ن شیرینه‌ که‌ ده‌ڵێم من خه‌ڵکی کوردستانم
چقدر شیرین است آنگاه که می گویم من اهل کردستانم




سیدعلیرضا رئیسی گرگانی این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
وقت آن شد که کار دریابیم
در شتاب است عمر بشتابیم
دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم
پنجهٔ زهد و زرق برتابیم
ما گدایان کوی میکده‌ایم
نه مقیمان کنج محرابیم
نه ز جور زمانه در خشمیم
نز جفای سپهر در تابیم
نه اسیران نام و ناموسیم
نه گرفتار ملک و اسبابیم
بندهٔ یکروان یک رنگیم
دشمن شیخکان قلابیم
گرد کوی مغان همیگردیم
مترصد ... دیدن ادامه ›› که فرصتی یابیم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

هر که او آه عاشقانه زند
آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعی از آن برافروزد
شعله چون بر شرابخانه زند
می درآید به جوش و هر قطره
عکس دیگر بر آستانه زند
هر که زان باده جرعه‌ای بچشید
لاف مستی جاودانه زند
بندهٔ آن دمم که با ساقی
شاهد ما دم از چمانه زند
با حریفی سه چار کز مستی
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
بال زرین بر آشیانه زند
با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عقل با روح خودستائی کرد
عشق با هر دو پادشائی کرد
از پس پرده حسن با صد ناز
چهره بنمود و دلربائی کرد
ناگهان التفات عشق بدید
غره شد دعوی خدائی کرد
کار دریافت رند فرزانه
رفت و با عشق آشنائی کرد
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
در سر زهد و پارسائی کرد
هجر بر ما در طرب در بست
وصلش آمد گره گشائی کرد
خیز تا چون ارادتش ما را
سوی میخانه ره نمائی کرد
با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عشق گنجیست دل چو ویرانه
عشق شمعیست روح پروانه
در بیابان عشق میگردد
روح مدهوش و عقل دیوانه
دست تا در نزد به دامن عشق
ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان که دنیا را
پشت پائی زدند مردانه
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
عمر در باختیم تا اکنون
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
دامن یار و کنج میخانه
با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عقل را دانشی و رائی نیست
بهتر از عشق رهنمائی نیست
طلب عشق و وصل ورزیدن
کار هر مفلس و گدائی نیست
نام جنت مبر که عاشق را
خوشتر از کوی یار جائی نیست
پای در کوی زهد و زرق منه
کاندر آن کوی آشنائی نیست
بر در خانقه مرو که در او
جز ریائی و بوریائی نیست
پیش ما مجلس شراب خوشست
مجلس وعظ را صفائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
رقص را همچو نی کمر بسته
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
از پی صید در پس زانو
مترصد چو گربهٔ خاموش
شکر آنرا که نیستی صوفی
عیش میران و باده میکن نوش
خیز تا پیش آنکه ناگاهی
برکشد صبحدم خروس خروش
با صبوحی کنان درد آشام
با خراباتیان عشوه فروش
رو به میخانهٔ مغان آریم
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

خیز جانا چمانه برداریم
باده‌های مغانه برداریم
اسب شادی به زیر ران آریم
و ز قدح تازیانه برداریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
دل ز کام زمانه برداریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
دف و چنگ و چغانه برداریم
پیشتر زآنکه ناگهان روزی
رخت از این آشیانه برداریم
یک زمان چون عبید زاکانی
راه خمارخانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عبید زاکانی
این دل که به شهر عشق سرگشتهٔ تست
بیمار و غریب و در به در گشتهٔ تست
برگشتگی بخت و سیه روزی او
از مژگان سیاه برگشتهٔ تست

فروغی بسطامی
بگذار که خویش را به زاری بکشم
مپسند که بار شرمساری بکشم
چون دوست به مرگ من به هر حال خوش است
من نیز به مرگ خود به هر حال خوشم
فروغی بسطامی
آرزو و مجتبی مهدی زاده این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

ای گرفتار تعصب مانده
دایما در بغض و در حب مانده
گر تو لاف از عقل و از لب می‌زنی
پس چرا دم در تعصب می‌زنی
در خلافت میل نیست ای بی‌خبر
میل کی آید ز بوبکر و عمر
میل اگر بودی در آن دو مقتدا
هر دو کردندی پسر را پیشوا
هر دو گر بودند حق از حق وران
منع واجب آمدی بر دیگران
منع را گر ناپدیدار آمدند
ترک ... دیدن ادامه ›› واجب را روادار آمدند
گر نمی‌آمد کسی در منع یار
جمله راتکذیب کن یا اختیار
گر کنی تکذیب اصحاب رسول
قول پیغامبر نکردستی قبول
گفت هر یاریم نجمی روشن است
بهترین قرنها قرن منست
بهترین خلق یاران من‌اند
آفرین با دوست داران من‌اند
بهترین چون نزد تو باشد بتر
کی توان گفتن ترا صاحب نظر
کی روا داری که اصحاب رسول
مرد ناحق را کنند از جان قبول
یا نشانندش به جای مصطفا
بر صحابه نیست این باطل روا
اختیار جمله شان گر نیست راست
اختیار جمع قرآن پس خطاست
بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند
حق کنند و لایق حق ور کنند
تا کنی معزول یک تن را ز کار
می‌کنی تکذیب سی و سه هزار
آنک کار او جز به حق یک دم نکرد
تا به زانو بند اشتر، کم نکرد
او چو چندینی در آویزد به کار
حق ز حق‌ور کی برد این ظن مدار
میل در صدیق اگر جایز بدی
در اقیلونی کجا هرگز بدی
در عمر گر میل بودی ذره‌ای
کی پسر، کشتی به زخم دره‌ای
دایما صدیق مرد راه بود
فارغ از کل لازم درگاه بود
مال و دختر کرد بر سر جان نثار
ظلم نکند این چنین کس، شرم دار
پاک از قشر روایت بود او
زانک در معجز درایت بود او
آنک بر منبر ادب دارد نگاه
خواجه را ننشیند او بر جایگاه
چون ببیند این همه از پیش و پس
ناحق او را کی تواند گفت کس
باز فاروقی که عدلش بود کار
گاه می‌زد خشت و گه می‌کند خار
با در منه شهر را برخاستی
می‌شدی در شهر وره می‌خواستی
بود هر روزی درین حبس هوس
هفت لقمه نان طعام او و بس
سرکه بودی با نمک بر خوان او
نه ز بیت‌المال بودی نان او
ریگ بودی گر بخفتی بسترش
دره بودی بالشی زیر سرش
برگرفتی همچو سقا مشک آب
بیوه‌زن را آب بردی وقت خواب
شب برفتی دل ز خود برداشتی
جملهٔ شب پاس لشگر داشتی
با حذیفه گفت ای صاحب نظر
هیچ می‌بینی نفاقی در عمر
کو کسی کو عیب من در روی من
میل نکند تحفه آرد سوی من
گر خلافت بر خطا می‌داشت او
هفده من دلقی چرا برداشت او
چون نه جامه دست دادش نه گلیم
بر مرقع دوخت ده پاره ادیم
آنک زین سان شاهی خیلی کند
نیست ممکن کو به کس میلی کند
آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید
این همه سختی نه بر باطل کشید
گر خلافت از هوا می‌راندی
خویش را در سلطنت بنشاندی
شهر هاء منکر از حسام او
شد تهی از کفر در ایام او
گر تعصب می‌کنی از بهر این
نیست انصافت بمیر از قهر این
او نمرد از زهر و تو از قهر او
چند میری گر نخوردی زهر او
می‌نگر ای جاهل ناحق شناس
از خلافت خواجگی خود قیاس
بر تو گر این خواجگی آید به سر
زین غمت صد آتش افتد در جگر
گر کسی ز ایشان خلافت بستدی
عهدهٔ صد گونه آفت بستدی
نیست آسان تا که جان در تن بود
عهدهٔ خلقی که در گردن بود

عطار
سلام
--------
شعری که الظاهرش ( بی توجه به مقتضیات شاعر ) به نظر اشتباه است . ضمن احترام به اهل تسنن و در حدود حریم برادری ، بحث خلافت آنگونه که در شعر ذکر شده نیست و البته این مقال در این مجال نمی گنجد .
۱۲ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند
راویهٔ ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهٔ زنگی‌جبین
این یکی بدریست می‌آید ز دور
می‌زند بر نور روز از روش نور
کو غلام ما مگر سرگشته شد
یا بدو گرگی رسید و کشته شد
چون بیامد پیش گفتش کیستی
از یمن زادی و یا ترکیستی
گو غلامم را چه کردی راست گو
گر بکشتی وا نما حیلت مجو
گفت ... دیدن ادامه ›› اگر کشتم بتو چون آمدم
چون به پای خود درین خون آمدم
کو غلام من بگفت اینک منم
کرد دست فضل یزدان روشنم
هی چه می‌گویی غلام من کجاست
هین نخواهی رست از من جز براست
گفت اسرار ترا با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام
زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا
تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود
رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگست و از ارکان و خاک
تن‌شناسان زود ما را گم کنند
آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند
جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند
غرقهٔ دریای بی‌چونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
چون ملک با عقل یک سررشته‌اند
بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند
آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت
لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند
هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی
نفس و شیطان بوده ز اول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی
آنک آدم را بدن دید او رمید
و آنک نور مؤتمن دید او خمید
آن دو دیده‌روشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عمر
کی توان بربط زدن در پیش کر
لیک گر در ده به گوشه یک کسست
های هویی که برآوردم بسست
مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ

مولوی
شعری که الظاهرش ( بی توجه به مقتضیات شاعر ) به نظر اشتباه است . ضمن احترام به اهل تسنن و در حدود حریم برادری ، بحث خلافت آنگونه که در شعر ذکر شده نیست و البته این مقال در این مجال نمی گنجد .
۱۲ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

حق مجازات شما را در قیامت میکند

آخر این قرآن همه وحی خدای اکبر است

آخر این آیات روشن معجز پیغمبر است

این کلام ا... امانت از رسول اطهر است

هیچ کافر با امانت این خیانت میکند

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

روز محشر در میان اولیاء ... دیدن ادامه ›› و انبیاء

میکند قرآن شکایت در بساط کبریا

میزنند از غم به سر پیغمبران و اصفیاء

پس خدا تشکیل دیوان عدالت میدهد

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

من چه کردم با شما این قسم خوارم کرده اید

پیش هر لا مذهبی بی اعتبارم کرده اید

در میان کوچه پر گرد و غبارم کرده اید

هیچ کس با دین و آئین این شناعت میکند

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

من کلام روح بخش کبریایی بوده ام

معجز پیغمبر ، الهام خدایی بوده ام

من کجا ای قوم اسباب گدایی بوده ام ؟

هر کسی احکام دینش را رعایت میکند

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

ای که خود را شیعه نامیدید در روی زمین

هیچ ملّا با کتابش کرده رفتار اینچنین

شاهدی بر حال قرآن یا اله العالمین

سوره هایم یک به یک اقرار شهادت میکنند

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

هیچ توراتی شده پیش یهودان مثل من

هیچ انجیلی به خاک افتاده غلطان مثل من

هیچ چیزی گشته پامال مجوسان مثل من

هیچ مومن اینچنین ظلم و فساد ، راحت میکند

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

ای جماعت جامع احکام ربّانی منم

دفتر توحید و دستور مسلمانی منم

در جهان بالاترین برهان رحمانی منم

خلق را جز من به سوی حق که دعوت میکند ؟

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

چونکه شد در کعبه ظاهر خاتم پیغمبران

بود قرآن معجز او از برای کافران

در بر یک آیه اش گشتند عاجز شاعران

بهر معجز آیه ی واحد کفایت میکند

جمع گردیدند در کعبه فصیحان عرب

معجزم را جملگی تصدیق کردند العجب

در قیامت از شما قرآن شکایت میکند

مجید سلیمی این را خواند
محمد شایان این را دوست دارد
چقدر چرت و بی پایه و اساس...

لطفاً محیط را به این بحث ها نکشانید..
۱۲ مرداد ۱۳۹۴
با سلام
این شعر متعلق به سید اشرف الدین حسینی نسیم شمال هست
۲۲ دی ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بی‌دینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بی‌دینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید ... دیدن ادامه ›› اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دین‌داران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گران‌جانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی‌دینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بی‌دم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بی‌سامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو می‌دانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی می‌کن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی
دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بی‌پای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یوم‌الجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بی‌دست و بی‌پایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بی‌غشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سم‌الموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در می‌رفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی

سنایی غزنوی
ماریا ....، محمد شایان و مجید سلیمی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سلام اگر علاقه مند به مطالعه آثار شاعران دارید به سایت گنج نما مراجعه کنید
اگر معنی لغتی در شعر را هم نمیدانید میتوانید باکلیک برروی آن معنی آن را در لغت نامه دهخدا بدانید.
مجید سلیمی و samakh این را خواندند
فریبا غضنفری، مصطفی معتمد، پگاه، سید فرشید جاهد و roya imani این را دوست دارند
ممنون
از اطلاع رسانی شما
۱۱ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مست و هشیارمحتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان ... دیدن ادامه ›› و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

پروین اعتصامی
اشنفتم یخدونی گنج هادش پیل و اشرفی کوپ نقره هادش
اما صد غم و شیون و زاری درش کپ ویده کلیلش هم نی
کلیلش هادس پیر اسپی می رتم و هونه ش کلیلن هاسمی
وم گوت تو دونی ای گنج چینه که آرزوی چین و ماچینه
ای گنج ستین گنج حکمته گنجه نازاری و گنجه عزته
بله اگر های د سه لات داری طلا و نقره قالی ونالی
باید همیشه حکمت داشتویی با مردمونت رافت داشتویی

ترجمه شنیدم صندوقی گنج است در آن پول و اشرفی استکان نقره است درآن
اما صدغم و شیون و زاری درش بسته شده کلیدش هم نیست
کلیدش دردست پیر ... دیدن ادامه ›› سپید مو است به خانه اش رفتم کلید را خواستم
به من گفت تو میدانی این گنج چی است که آرزوی چین و ماچین است
این گنج دوست داشتنی گنج حکمت است گنج نازداری و گنج عزت است
بله اگر حکومت میخواهی طلا و نقره قالی وتشک میخواهی
باید همیشه حکمت داشته باشی با مردمانت رافت داشته باشی.
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شعری لری که خود سروده ام

تش بریقی زه د من هونه م
پیلم نه آشتم سی بارو بونه م
درآسویام نامرد زی تر دم جستن
درو دروازه هونه من بستن
ساتی ره سسه که مه بمیرم
ملول و ریتل دنیانه بیلم
بله ای مردم دنیا چنینه
ارزش آدم یا به عقل و دینه
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
سلام

کاش معنیش رو می نوشتید... :)
۰۷ مرداد ۱۳۹۴
معنی شعر
رعد و برقی به داخل خانه ام زد
پول هم برای بار وبنه ام نداشتم
همسایه های نامردم زود تر از من فرار کردند
در و دروازه ی خانه ام را بستند
زمانی رسیده که من بمیرم
و ملول و برهنه دنیا را رها کنم
بله ای مردم دنیا چنین است ارزش ادم ها به عقل و دین است.
۱۰ مرداد ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید