سالیانی بود که به شهر مردگان نرفته بودم.
شهری حبس شده، خاکستری و غباردآلود در جنوب تهران.
تنها چند نشانه را از شهر به یاد داشتم. یکی آنکه همیشه باید فاصله ی زیادی را برای رسیدن بهش میپیمودم، دوم آنکه ایستادن بچه های گل فروش پشت سطل های رنگی که با فاصله از هم ایستاده بودند به من یادآور میشد که نزدیک هستم.
داخل این سطل ها گلهای گلایل، داوودی و هر گل سفید ی که قابل فروش بود قرار داشت.
سال ها میگذشت که دلم هوای این شهر کبود را نکرده بود.
در یکی از روزهای پایانی تابستان که خنکای مهر را میشد حس کرد، عجیب دلم هوای این شهر را کرد و من این درخواست را بی جواب نگذاشتم چرا که کمی بعدتر در جاده بودم.
ازحال دل من عجیب تر زمانی شد که به نزدیکیهایش رسیدم.بطور ناخودآگاه در مسیر به دنبال نشانه ها میگشتم. نشانه هایی که به یادم
... دیدن ادامه ››
مانده بود، کم کم شروع به خود نمایی کرد.
بچه های گل فروش بودند،
سطل های لب پر رنگی هم قرار داشتند ولی متفاوت تر از قبل.
این تفاوت در رنگ و جنس گلها بود که مرا بسیار شگفتزده کرد.
چیزی که اینبار دیدم دسته های بزرگ گل رز قرمزدر کنار جاده خاکی بود
این حجم از گل رز را در ایام و روزهای خاصی میشد توقع داشت، مثلا برای دکور کردن ماشین عروس یا در روزهای ولن تاین و یا حتی در گوشه ای از چهار راه میشد دیدشان ولی این بار در یکی از روزهای وسط هفته تابستان و آن هم در کنار جاده ای خاکی ، دیدار این حجم گل رز قرمز را دور از ذهن میکرد.
البته این نکته را هم بگویم که این گل ها در همان ایام خاص، به همراه ماشین های لوکس و موزیک های بلند و یا صدای نیمه ممتد بوق ماشن ها ی پشت چهار راه ها بودند، ولی اینجا، محیطی که اطراف این دسته های گل رز قرمز تشکیل شده بود، غیر از آنها بود و تنها موسیقی قابل شنیدن، صدای زوزه باد بود.
بعد از دیدن این حجم از گل های رز قرمز در این جاده، عجیب افسوس خوردم. به این فکر میکردم که چرا برای دادن این گل های رز به یکدیگر دنبال بهانهاای میگردیم؟!
بهانه میخواهیم که چه شود؟ چه دلیلی از این بالاتر که با هدیه دادن یک شاخه گل رز قرمز به یکدیگر، ابدیتی بسازیم از بودن هایمان .
ولی حال ...
دریغ از شائبه تکرارشونده حضورمان برای دیر رسیدن.