"هوالفتاح"
تقدیم به اویی که دیگر تو نیست.
واقعا نمیدانم که چه تصمیمی را خواهم گرفت.
باید بنویسم و دو دو تاچارتا کنم.
نه!
سوداگرانه نباید بروم جلو.نقاط مثبت و منفی اش را مینویسم .
زاویه دیدش به زندگی بسیار خوب و جالب است ولی جامع نیست.
بسیار مهربان است
... دیدن ادامه ››
. حواسش به همه چیز هست الا به نزدیکترینش.حواسش به دور ترها هست چون دورند و آنی که نزدیک است را سانسور میکند البته بعید میدانم عامدانه باشد.
موسیقی را با صدای ملایم گوش میکند و با صدای بوق ماشین اذیت میشود و با راننده آن برخورد میکند .
آستانه تحملش بسیار پایین است و این را نمیداند که کوچکترین پرخاش و بحث برای من مثل شلیک تیر ژ-3 است .این تیر به صورت دورانی بعد از اثابت با هدف دامنه ی اثر گذاریش بیشتر میشود و به همچون رفتار اوست در آن شرایط با روح و روان من که متلاشی میشود و ویران.
دوست دارد که خیلی پول دار شود.تلاش هم برایش میکند ولی اهل این ریسک نیست که با اعتماد به تلاش و پشتکار خودش بتواند پروژه ای را بردارد و به سرانجام برساند.
از دروغ بیزار است ولی بعضی وقت ها الکی حرف هایی زده که برای من مشخص شده اما خودش نمیداند که فهمیدم و حواسم هست.
من اعتماد به نفسم را با او از دست دادم هر چند که به روی خودم نمی آوردم که چنین شدم ولی چنان بود.
وقتهایی که با هم بودیم خیلی خوب بود و از بودنش خوشحال بودم ولی به محض اینکه از هم جدا میشدیم , برخوردهایش به گونه ای بود که حس میکردم یک یار عاریه ای دارم که متعلق به من نیست.همیشه نگران بودم که از دستش ندهم.
وقتی به دیگری توجه میکرد, بقلش میکرد و ... ویران میشدم . در چشمانم جذر و مد که هیچ سونامی برپا میشد.
منی که سالیان سال فکر میکردم دیگر از هیچ نمیترسم. سوسک, تاریکی, مارمولک و ...
گاهی اوقات ازاو میترسیدم.
زمانهایی که میخواهم چیزی بگویم یا تعریف کنم یا نقدی کنم بر رفتارهایی که داریم, میترسم و سکوت میکنم. از حرفهایم میترسم که نکند ناراحتتش کند و ناآروم.
البته همه ی این ترسها برمیگردد به حرفی که در اولین دیدار جدی به من گفته بود (که چقدر شیرین بود).در آن شب زمانی که قرار گذاشتیم تا بیشتر همدیگررا بشناسیم, او به من گفت که :
"حق نداری ,
حق نداری که ناراحت باشی
و من به محض اینکه متوجه بشم مسبب ناراحتی تو بودم
میروم."
میروم؟ کجا میروی؟ چرا علت را ریشه یابی نکنیم؟ شاید ناراحتی من بی منطق بوده؟
و از آن پس شد که من از ترس رفتن او هیچ نگفتم.
حال میبینم که تصور نبود او بزرگترین ترس دنیاست که توان مقابله با آن را ندارم و از تصورش سنکوب خواهم کرد.
میمیرم .
بسیار خسته ام.
در نهایت به این نتیجه رسیدم که اگر رابطه را با هدف باهم بودن برای همیشه ادامه ندهیم بهتر است و منطقی چرا که دیگر توان خاطره ساختنم نیست.