منتظر عاقد بودند.
کنار مردی نشسته بود که 6 ماه با او معاشرت کرده بود.
حرف هایی که بین میهمانها زده میشد به گوشش میرسید.
عمه اش به عروسش میگفت:" خدا شانس بده.
در هیچ مراسمی شرکت نمیکرد ماشالا خوب مهمون براش امده"
از آنجایی که زندگی شخصی اش را معمولا" در سکوت میگذراند، به کوچکترین صدا حساس شده بود و این دیالوگها را میشنید.
گرمای نگاه مردی که کنارش نشسته بود را احساس می کرد. اندکی سرش را به سمت مرد کج کرد و با اطمینان از انتخابش به اولبخندی زد.
در این فکرها بود که مادر بزرگش عطسه کرد . مادربزرگ دهانش را پاک کرد .و گفت:" چیزی نیست مادرجان؛ یکم مریض احوال بودم. شما به کارتون
... دیدن ادامه ››
برسید."
مادر شوهرش لب گزید. اضطراب در نگاهش جاری شد.
خیلی سریع در گوش دختر بزرگترش چیزی گفت. بعد از آن، دختر به سمت دایی بزرگ عروس رفت و خیلی آرام با او صحبت کرد.
بعد از عطسه مادر بزرگ بچه هایی که کنار سفره عقد نشسته بودند، اول نگاهی به یکدیگر و بعد نگاهی به عروس انداختند.
بعد از آن دید مادر بزرگ را از اتاق عقد بیرون بردند.
زندایی عروس که به خواهرش صحبت میکرد،چنین میگفت:"آره والا خوب کردند بردنش بیرون. حالا اگه وسطه خطبه عقد عطسه میکرد، میخواستند چی کار کنند؟ اصلا" فکر این دختر و نمیکنند که با این کارهاشون نحسی میارن تو زندگیش"
خواهر کوچکتر داماد که لپ هایش سرخ شده بود، دست در دست دختر خاله همسن و سال خودش پیش آنها آمدند و گفت:" داداش خسته نباشید،
عروس با لبخندی که بر لب داشت از او تشکر کرد و در جواب آن دو، داماد گفت:" ایشالا عروسی شما دو تا وروجک"
قند توی دلشون آب شد. دوتایی با هم گفتند :"ایشالا" و خندیدند. عروس و داماد هم از خنده آنها خندیدند. دختر ها داشتند می رفتند که خواهر داماد دست دختر خاله اش را ول کرد و دوباره برگشت. به آنها نزدیک تر شد.
با ذوق و شوقی که داشت به برادرش گفت:" راستی داداش با اجازه تون انگشتری که میگفتی همیشه برات بد آورده و شکون نداره را از روی میز اتاقتون برداشتم انداختم تو جوب سر کوچه؛ تا ایشالا شما خوشبخت بشید."
داماد خواهرش را بقل کرد قربون صدقه اش رفت.
ولی لبخندی که روی لب عروس بود به یکباره ماسید.
با خودش تکرار میکرد:" شکون نداره ؟!"
بخاطر کوچک بودن اتاق و کثرت آدمها هرم گرما را میشد حس کرد ولی شنیدن این حرف مثل سطل آب یخی بود که بر سرش ریخته شده باشد.
کمتر از چند دقیقه تمام صحبت هایشان و قرارهایی که با هم گذاشته بودند، از جلوی چشمانش گذشت.
عاقد امده بود.
اشاره های مادرش را دید که به خواهرش میفهماند تا دختر عمو بزرگه را از پشت سر آنها دور کند. چون تازه طلاق گرفنه بود. یا اصراری که خواهرش داشت تا تنها زن های موفق در زندگیشان را صدا کند تا پارچه ی بالای سر آنها را بگیرند. یک نفر را هم مسئول کرد تا نخ و سوزنی در دستش بگیرد و شروع کند دوختن پارچه ی بالای سرآنها.
دیگر این حرفها برایش مسئله نبود.
با حرفی که شنیده بود گیج شده بود.
باورش نمیشد که با چنین مردی میخواهد زندگی کند که خوشبختی را در گرو یک انگشتر میداند.
کل اتاق دور سرش میچرخید.
تردید به جانش افتاده بود.
با آن حرف، سقف آینده ای که با او در ذهنش ساخته بود فرو ریخت.
داماد که از توی آینه متوجه تغییر حالش شده بود ، با نگاه جویای احوالش شد.
او در جواب نگاه داماد تنها مسیر نگاهش را عوض کرد.
عاقد شروع به خواندن صیغه کرد. رسید به آن قسمت که بخواهد بپرسد آیا وکیلم؟حواسش بود که دختر خاله اش صدایش را صاف کرد تا برای گفتن جمله "عروس رفته گل بچینه" آماده باشد که قبل از او سر اولین باری که عاقد پرسید وکیلم؟
مادرشوهرش عطسه کرد.