وقتی مهدی صناعتی ترجمهی بابک تبرایی از متن «پلیسِ» اسلاومیر مروژک را به دستم رساند و مطالعه کردمش دریافتم میارزد که تا اجرای نهاییش هیچ کار دیگری قبول نکنم و تمام تمرکزم را روی متنی بگذارم که جای خالیش را از خیلی قبل در برنامههای تئاتری تهران احساس میکردم،
اما به نظرم چون متنیست که میتواند بر لبهی تند تیغ حرکت کند و اگر اندیشهای قوی پشتِ کارگردانیش نباشد به جای طنز نقادانه و اجتماعی به یک لوده بازیِ کلیشهای تبدیل شود،
همیشه برایم خیلی مهم بود که چه «کسی» قرار است آن را کارگردانی کند.
دوستی من با مهدی صناعتی بر میگردد به چند سال پیش و تلاشهایی برای خلق یک پارودی از هملت، که از آنجا اساسن گفتگوهای ما پیرامون کمدی، طنز، تئاتر اجتماعی و همکاریم در قالب بازیگر با او در قالب کارگردان آغاز شد، و شناخت بیشترمان از هم در تمرینات «تولد یک مرگ» با حضور مهسا شاملو به اعتلا رسید، و میاندیشم که این شناخت و هماهنگیِ بیرونی و درک درونیِ اندیشهای از یکدیگر تاثیری شگرف در همکاریمان داشته، به همین ترتیب دوستیِ قبلیم با ابوالفضل محترمی و محمود نوری و مهسا شاملو به این مهم کمک کرد تا در آنات و لحظات تمرینِ این نمایش، یک همگرایی و واکاویِ جمعی و مشترک در پرداختِ لحظاتِ آن احساس کنم.
شاید خاطره انگیز ترین و شخصی ترین لحظات تمرین برایمان روزهای اتودهای آزاد بود که بخشهایی از زندگیِ شخصیتهایمان (که در متن نیست) را ، در موقعیتهای مختلف، با یکدیگر، با تمام وجود زندگی میکردیم.
به نظرم خلقِ هنری مستلزمِ:
شناخت هنرمند یا هنرمندانِ آن اثر از خویشتنِ خویش و همکارانشان،
و
... دیدن ادامه ››
زلف گره زدن در تار و پودِ «کلمه» ی واحدی که قرار است بیانش کنند،
و شهودِ همهجانبه در بستر زمان است.
این زمان است که چهرهی واقعیِ لایههای پنهانِ یک آدم/پدیده/رخداد را برایمان مشخص میکند.
این زمان است که به انسان میآموزد «بیان» در مفهومِ عامِ کلمه چیست و در مفهوم خاصش چگونه باید باشد.
بیانی که قرار است از جانِ انسانی متصاعد شده ،
و در لحظهای انفجاری،
به ساحتِ جانِ انسانی دیگر بنشیند.
به زعم من حلقهی گمشده در آثار هنری حرفهای ، نه تکنیک، که عدمِ درکِ صحیح از پدیدهای در کالبد زمان است.
با خود میاندیشم چگونه میتوان در دو هفته نمایشی به صحنه برد یا آلبومی موسیقایی ضبط کرد یا اجرا؟!
با خود میاندیشم چگونه میتوان فیلمنامهای (راست و درست) را در شبی خواند و فردایش در پیشگاه لنزی حساس به حتا حرکت مژههای پلکِ چشم، جلوه کرد؟!
با این نگاه بود که هر روزِ این هشت ماه را با عشق به دیدارِ دوستانم و خلق و کشفی متفاوت با روزهای پیشین، بر سر تمرینهای «پلیس» میرفتم.
حال و آنی که بین خود و همکارانم در این نمایش احساس میکنم را تنها دو سه بار دیگر تجربه کرده بودم،
یک جورهایی دلتنگ بودم برای این حسِ هماهنگیِ آیینی.
با اجرای منظم آیینِ به دستِ فراموشی سپرده شدهی طی زدنِ پلاتوی تمرین ، (که گویا تنها گروهِ عملکننده به این آیین بودیم در هنرهای زیبا-به گفته علی همتی و امیر میرزایی-) تا آیینِ توپ بازی و آوازخوانیِ جمعی و گپ و گفتهای فلسفی و عرفانی و کمدی و اجتماعی و علمی مان، که در ظاهر هیچ ربطی به نمایش نداشتند، اما در باطن ما را در روندِ یکی شدن پیش میبردند، یقینم صد چندان شد، که نمایش از گونهی تئاتر، آنگاه از جانِ انسانها برمیخیزد که به آغوشِ مادرِ خود یعنی آیین بازگردد.
از زُمرهی عادت فرا رَوَد و به درکی نو و لحظه به لحظه در هر روز تمرین و اجرایش برسد.
جذابیت ماجرا در اینجاست که بازیگرانِ این نمایش خود طراحان دیگرعواملِ سازنده بودند، ابوالفضل محترمی (کاریکاتوریست و کارتونیست نامدار) که علاوه بر بازی، جلوههای دیداریِ نمایش را طراحی کرد (که مورد اقبال تماشاگران قرار گرفت)،
محمود نوری که در طرح و اجرای صحنه در کنار مهدی صناعتی نقشی اساسی ایفا کرد،
مهسا شاملو که ملودی اصلی نمایش را نغمه پردازی کرد که شد دستمایهی اصلی برای آهنگسازی و سازدهنی نوازی و تنظیم ام.
حتا این گوی انرژی تا آنجا پر مغز شد که دیگر دوستانی که به ما در فرآیند نهایی اجرا پیوستند هم گویی الفتی دیرینه در این نمایش داشته اند.
حضور اکرم صانعی و رضا شهابی و صمد جودکی و آیدا رشدیبنام و جهانگیر رمضانینمین چنان این حلقهی مستانگی را گرم کرد که یکی از بیحاشیهترین گروههای در حالِ حاضرِ تئاتر را شاهدم.
میاندیشم که این ابرازِ لطفهای عزیزان جانم که به تماشای «پلیس» نشستهاند، از این مسئله نشئت میگیرد،
که فرمود: « آنچه کز دل برآید، لاجَرَم بر دل نشیند.»
هر که به این بزمِ دلدادگی قدم گذاشته و خواهد گذاشت ، قدمش بر قلبم، و خاک رهش توتیای چشمم باد.
نهم خرداد ماه هزار و سیصد و نود و چهار
تهران
مرتضا پورعلی