«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
چه مهمانان بیدردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعاند
و اندکی سکوت...
امشب برای رسیدن به اجرای “کابوسهای آنکه نمیمیرد” در “سالن مولوی” پشت تمام چراغقرمزهای میدان فردوسی تا میدان انقلاب ایستادم. دو خیابان منتهی به سالن را دویدم و نفسنفسزنان پلهها را پایین رفتم و ناگهان با درهای بستهی سالن مواجه شدم. همانوقت مردی که کنار حوض سیگار میکشید پیامبرگونه از زیر سایهسار درختان بیرون آمد و گفت: «اجرا امشب تعطیل است. مگر برای شما پیام نیامده؟!» و این درحالیست که من بلیطم را همین امروز بعدازظهر حدود ساعت ۵ خریده بودم. ای کاش به جای ارسال پیام در ساعت ۷ برای اعلام کنسلی اجرای ساعت ۷:۳۰ که مخاطب مانده در ترافیک شاید آن را ندیده باشد، زودتر سایت خرید را بسته بودید. اما خداراشکر مسیر برگشت از این شکست مذبوحانه چیزی از مسیر رفت کم نداشت. به خاطر همزمانی این روزِ میمون با فاجعهای به نام “دربی” تمام خیابانهای شهر مجهز به “گارد ویژه” شده بودند و این از بختیاری ما بود که در راه بازگشت، مسیر آمده را با سرعتی کند و بینهایت فرسایشی، در خیابانهای تهران، پیر شدیم.
۱۰ خرداد ۰۲
در اتاق باد میوزد، نمایشی که از دیدنش لذت بردم و قطعا متن درست نمایشنامه، نقش بسیار مهمی در این اجرا دارد، زیرا موضوع آنقدر جذاب است که مخاطب را نگه میدارد. این اجرا را قبلا با نام «باد میوزد» در سالن مولوی دیده بودم و به نظرم اجرای قبلی به خاطر رویکرد متفاوت بازیگرانش در پرداخت نقشها بهتر توانسته بود تا اوج و فرودها، حس تعلیق و جابهجا شدن موضع قدرت بین کاراکترها را، نشان بدهد. همچنین دیرتر لو رفتن موضوع اصلی در اجرای قبلی، باعث ایجاد کنجکاوی بیشتری میشد؛ اما این اجرا هم به شکل مستقل از اثر قبلی، بسیار تاثیرگذار است. قطعا شیوهی اجرایی پایان این اجرا، بسیار جذابتر از اجرای قبلی است و سکوت طولانی فرشته صدر عرفایی در ابتدای نمایش، حس دلهره را به خوبی در مخاطب ایجاد میکند. این نمایش اثری بسیار جذاب، پراضطراب و لذت بخش است که قطعا جز نمایشهای خوب حال حاضر محسوب میشود.
دریم لند، نمایشی که بعد از تماشای آن هیچ احساس مشخصی نداشتم و این تنها چیزی است که از آن مطمئن هستم. حتی مطمئن نیستم که چه دیدهام؟ ساختارشکنی هم ساختار میخواهد، اما این نمایش ساختارهای خودش را هم جدی نمیگرفت. یک نمایش صامت به شکل فیلمهای صامت کلاسیک کمدی، که در آن صدای دستزدنها، پاها، کشیدن صندلیها و... شنیده میشد؛ اما واقعا چرا؟ با حذف کلمه از نمایش چه چیزی به آن افزوده شد؟ یک نمایش صامت که بیجهت در یک سوم پایانی دیوار چهارم را شکست و مخاطب را به مترجم بدل کرد. چه شد که کاراکترها ناگهان دیگر صدای هم را نشنیدند و به مترجم احتیاج پیدا کردند؟ آیا این به معنی تئاتر تعاملی است؟ قطعا نه.
مایکلفسکی نمایشی که بسیار بسیار دیر شروع میشود و باید برای رسیدن به گرهی داستان خیلی صبور باشید. نمایش قصهی جنگ است و فقر؛ و همانطور که در جملهی ذکر شده معلوم نیست تاکید من بر کدام است در این نمایش هم همینطور است، هم جنگ و همان اندازه هم فقر که شاید همین دوگانگی تم در یک متن واحد، گاها متن را به سمت نوعی شعارزدگی میبرد تا بتواند در زمان کمتر هر دو مفهوم را باهم پیش ببرد؛ اما قطعا این اجرا پایش را فراتر از تمها میگذارد. جدا از بعضی بازیهای اگزجره و گلدرشت که بعضا هم خوشایند نیستند، و همچنین چشمپوشی کردن از تپقهای بازیگران، این نمایش شاید بتواند شما را تا پایان در سالن نگه دارد البته به شرطی که طبق آنچه پیشتر گفتهام تا گرهی اول دوام بیاورید و سالن را ترک نکنید. بعد از آن کشش دراماتیک ایجاد خواهد شد. فضای اجرایی بسیار مینیمال کار، در ابتدا بهنظر نمیرسد که توان نگه داشتن مخاطب را تا پایان اجرا داشته باشد؛ اما ایدهی اصلی جذاب است و استفاده به موقع از نور هم کمککننده است، با اینکه موسیقی انتخابی درست برعکس نور عمل میکند و ما را از فضای اجرا دور میکند. شاید بتوان گفت بهترین لحظهی کل اجرا و اوج نمایش، زمانی است که پدر تصمیم مهمی برای خودش میگیرد که آن تصمیم میتواند زندگی پسرش را تغییر دهد و شیوهی اجرای آن لحظات به شکل موازی، قطعا بهترین بخش کل این نمایش است.
نمایش عصر متوسط، نمایشی با لحظههای خوب که زودگذرند و پایان بد، آن هم در زمانی که مخاطب اصلا آمادهی پایان نیست و اجرا هنوز حتی به میانه هم نرسیده است چه برسد به پایان.
شروع روایت و بازی دو بازیگر مرد، با اسباببازیِ jenga است؛ یعنی چیدن، ساختن و خراب کردن و دوباره چیدن و ساختن و خراب کردن. این بازی انتخاب خوبی برای شروع این قصه است؛ اما همانطور که این بازی بسیار چیده شده و مرتب است، بازیگر مردی هم که قرار است آخرین مهرهی چوبی را بیرون بکشد، بازیِ چیدمان شدهای دارد و فقط منتظر شنیدن دیالوگ مورد نظرش است، تا برج را خراب کند و این بازی همانقدر که مقدمهای از کل روایت را میچیند، انتهای آن را نیز لو میدهد؛ ویرانی.
در ادامهی نمایش وقتی تلفن بین دو مرد اتفاق میافتد، شکست زمان و مکان روی صحنه جذاب است اما باز هم بازیهای اگزجرهی بازیگران برای خرفهم کردن مخاطب که «ببینید چطور زمان و مکان را میشکنیم» باعث فاصله گرفتن مخاطب از کار میشود.
متن به نیمه نمیرسد و هنوز شروع نشده که تمام میشود. آن هم با پایانی که کاملا از ابتدا دارد خودش را فریاد میزند و کاراکترهایی که با اینکه در نیویورک به سر میبرند، اما شبیه بازیگران تئاتری در سالن مولوی تهران، شرم دارند تا به رویداد پایانی حتی کوچکترین اشارهای بکنند.