مایکلفسکی نمایشی که بسیار بسیار دیر شروع میشود و باید برای رسیدن به گرهی داستان خیلی صبور باشید. نمایش قصهی جنگ است و فقر؛ و همانطور که در جملهی ذکر شده معلوم نیست تاکید من بر کدام است در این نمایش هم همینطور است، هم جنگ و همان اندازه هم فقر که شاید همین دوگانگی تم در یک متن واحد، گاها متن را به سمت نوعی شعارزدگی میبرد تا بتواند در زمان کمتر هر دو مفهوم را باهم پیش ببرد؛ اما قطعا این اجرا پایش را فراتر از تمها میگذارد. جدا از بعضی بازیهای اگزجره و گلدرشت که بعضا هم خوشایند نیستند، و همچنین چشمپوشی کردن از تپقهای بازیگران، این نمایش شاید بتواند شما را تا پایان در سالن نگه دارد البته به شرطی که طبق آنچه پیشتر گفتهام تا گرهی اول دوام بیاورید و سالن را ترک نکنید. بعد از آن کشش دراماتیک ایجاد خواهد شد. فضای اجرایی بسیار مینیمال کار، در ابتدا بهنظر نمیرسد که توان نگه داشتن مخاطب را تا پایان اجرا داشته باشد؛ اما ایدهی اصلی جذاب است و استفاده به موقع از نور هم کمککننده است، با اینکه موسیقی انتخابی درست برعکس نور عمل میکند و ما را از فضای اجرا دور میکند. شاید بتوان گفت بهترین لحظهی کل اجرا و اوج نمایش، زمانی است که پدر تصمیم مهمی برای خودش میگیرد که آن تصمیم میتواند زندگی پسرش را تغییر دهد و شیوهی اجرای آن لحظات به شکل موازی، قطعا بهترین بخش کل این نمایش است.