«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
راسته¬ی دیوار کاه گلی را گرفته بود و با قدم های استوار به مسیر خودش ادامه می داد. تا چشم کار می کرد دیوار بود و دیوار. درختان از حریم دیوار به کوچه تجاوز کرده بودند و آرام آرام برگ های چروکیده شان را نثار زمین می کردند. کوچه نسبتاً تاریک و به فاصله ی هر 50 متر یک تیر چراغ برق با کورسوی خودش کوچه را نورافشانی می کرد و مرد آرام و بی هیچ توجهی به اطرافش حرکت می کرد بدون اینکه ذره ای از مسیرش خارج شود و بهمن سایه به سایه در تعقیبش بود-خودش هم نمی دانست- هر چقدر گام هایش را بلندتر و سریع تر بر می داشت نمی توانست خودش را به مرد نزدیک کند. آهنگ قدم های مرد از بهمن خیلی بیشتر بود و امید او را به رسیدن به مرد ناممکن می کرد اما حرکت از جانب هر دو بی وقفه ادامه داشت و حرکت و حرکت. کاه گل های ناموزون با صدای کلاغ ها آغشته شده بود و ترس در تمام وجود بهمن به چشم می خورد و سرمای هوا هم نفسش را بریده بود. سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و تاریکی هوا نمی گذاشت مرد به طور واضح به چشم بیاید اما کلاه شاپو سفید رنگش و دود غلیظ سیگار که مثل ابر اطرافش را احاطه کرده بود باعث نمی شد که بهمن گمش کند. انتهایی برای کوچه تعریف نمی شد. دیوارهای کاه گلی، درختان پیر بی برگ، صدای پی در پی کلاغ ها و تیرهای چراغ برق کهنه با نور ضعیف که مدام تکرار می شدند تنها تصویری بود که از آن شب در ذهن بهمن نقش بسته بود. هر از چند گاهی صدای له شدن برگ ها زیر پای مرد و بهمن، لای صدای کلاغ ها به هم گره می خورد و سکوت شکسته شده ی شب را گوش خراش می کرد....
از: ...
راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است
در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه، مرده است
گنجشکها! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است
Lili, you know there's still a place for people like us
the same blood runs in every hand
you see it’s not the wings that make the angel
just have to move the bat out of your head
هر صبح که از خواب بر می خیزم به سرعت خودم را به اتوبوس ناخواسته می رسونم تا مقصدی را طی کنم سه سال همین کار را یادگرفتم،هم دمم پیرمردهای اوتوبوس وشریف ترین ادم ها راننده ها بودندو شب زیر پتویم گم می شدم برای فرار فردا اما بعد این سه سال فهمیدم آسمانی هم بالای سرم همه جا همیشه بوده.اره گاهی هم به آسمان نگاه کن...