راسته¬ی دیوار کاه گلی را گرفته بود و با قدم های استوار به مسیر خودش ادامه می داد. تا چشم کار می کرد دیوار بود و دیوار. درختان از حریم دیوار به کوچه تجاوز کرده بودند و آرام آرام برگ های چروکیده شان را نثار زمین می کردند. کوچه نسبتاً تاریک و به فاصله ی هر 50 متر یک تیر چراغ برق با کورسوی خودش کوچه را نورافشانی می کرد و مرد آرام و بی هیچ توجهی به اطرافش حرکت می کرد بدون اینکه ذره ای از مسیرش خارج شود و بهمن سایه به سایه در تعقیبش بود-خودش هم نمی دانست- هر چقدر گام هایش را بلندتر و سریع تر بر می داشت نمی توانست خودش را به مرد نزدیک کند. آهنگ قدم های مرد از بهمن خیلی بیشتر بود و امید او را به رسیدن به مرد ناممکن می کرد اما حرکت از جانب هر دو بی وقفه ادامه داشت و حرکت و حرکت. کاه گل های ناموزون با صدای کلاغ ها آغشته شده بود و ترس در تمام وجود بهمن به چشم می خورد و سرمای هوا هم نفسش را بریده بود. سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود و تاریکی هوا نمی گذاشت مرد به طور واضح به چشم بیاید اما کلاه شاپو سفید رنگش و دود غلیظ سیگار که مثل ابر اطرافش را احاطه کرده بود باعث نمی شد که بهمن گمش کند. انتهایی برای کوچه تعریف نمی شد. دیوارهای کاه گلی، درختان پیر بی برگ، صدای پی در پی کلاغ ها و تیرهای چراغ برق کهنه با نور ضعیف که مدام تکرار می شدند تنها تصویری بود که از آن شب در ذهن بهمن نقش بسته بود. هر از چند گاهی صدای له شدن برگ ها زیر پای مرد و بهمن، لای صدای کلاغ ها به هم گره می خورد و سکوت شکسته شده ی شب را گوش خراش می کرد....
از: ...