سایه ای تهی از درختی پست
رودخانه ای از دورادورِ صدای پای محبت خاموش
در وصف صدها بودن و هیچ نشمردن
در سراسر همان سایه ی هیچ
پرتویی از بمب و موشک و مرغانی آواره
روی سر لخته ای خون
فرود می آید
و ما نظاره گر آن پستیِ بی همتا
در هیچ و پوچ دنیا گیر کردیم
سلطانم اینجا کمک کن که خورشید هم آواره شد