نمایشی کسالت بار - البته منهای صحنه ی دو نفره ی سرهنگ ( گلاب آدینه ) و گروهبان و موسیقیِ کار - و ناتوان در برقراریِ ارتباط بینِ دنیای شخصیِ نویسنده و منِ مخاطب. نمایشی که بیشتر ادبیاتِ روی صحنه است و نه نمایشِ روی صحنه؛ طوری که سایه ی نویسنده انگار بر روی نمایش سنگینی می کنه ( اینکه بازیگر ها جملات را کاملاً کتابی و بدونِ شکستنِ زبان می گفتن جدا از شاید زیبایی شناسیِ اثر می تواند نشانه ی تعصبِ نویسنده بر متن و کیفیتِ موسیقاییِ آن باشد، انگار که بیشتر شنونده ی شعر باشیم تا حرف های آدم های زنده ی روی صحنه ). بازی ها طوری هستند که انگار شاهد چند عروسک روی صحنه هستیم ( البته این هم جزئی از زیبایی شناسیِ کار بود به گمانم که به مذاقِ من خوش نیامد) منهای گلاب آدینه که حرکاتش طبیعی تر و انسانی تر است... نمایش پر از تصاویر و اکت هایی است که من به هیچ وجه نمی توانم تفسیری از آن ها داشته باشم، مثل: اسپری کردنِ پاها و بعد صورت توسطِ سرهنگ، استفاده از تسبیح های مرواریدی در سایز های جور واجور باز هم توسط سرهنگ؛ راه رفتنِ سیندرلا با پاهای برهنه طوری که انگار هنوز کفش به پا دارد و احتمالا باز هم مواردِ بیشتر. اما جای خوبِ کار برای من استفاده از صوت بود در صحنه های خالی از بازیگر، به ویژه جایی که ما صدای قدم های سیندرلا را می شنیدیم که انگار در سفر است و از جایی به جای دیگر می رود و در ابتدا ماشین های مزاحم برایش بوق می زنند؛ اما این ها و یا شوخی های کلامی و اروتیک اش نتوانست مرا به این کار جذب کند و تنها دقایقی مرا سرگرم می کرد. نمایش طوری است که من احساس می کردم قرار است در نهایت حقایقِ مهم و حرف هایی نو را متوجه بشوم ولی نمایش پایان گرفت و من هر چقدر فکر کردم چیزِ منسجمی دستگیرم نشد؛ نمایشی که فضل فروشانه و با کلامی ادیبانه ادعای این را دارد که راز های مهمی برای فاش کردن دارد درحالی که به سختی می تواند حرفی ساده را با مخاطب در میان بگذارد.