در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | پویا عاقلی زاده درباره نمایش بودن: صحنه تاریک است. چند پرده‌ی سفید روی صحنه دیده می‌شود و فیگوری از یک مو
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:43:23
صحنه تاریک است. چند پرده‌ی سفید روی صحنه دیده می‌شود و فیگوری از یک موجود شبیه به انسان که بی‌صبرانه منتظر آغاز زیستن‌اش در نور است. جملاتی در باب خلقت از بلندگوهای سالن نمایش شنیده می‌شود و موسیقیِ نور آغاز می‌گردد. آن فیگور پرُعطش در پیله‌ی خود می‌پیچد و با تلفیق حرکات او با تصاویر پشت سرش – که کاش نبودند و انتهای عطش انسان بودن را با تمرکز بر یک بدن انسانی نگاه می‌کردیم – در می‌یابیم که زایشی صورت می‌گیرد؛ حیوان متولد می‌شود. انسان متولد می‌شود. هستی برقرار می‌شود و “بودن” آغاز می‌گردد.

“بودن یا نبودن، مساله این است
آیا شایسته‌تر آن است که به تیر و تازیانه‌ی تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،

یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات ... دیدن ادامه ›› فراوان رویم

تا آن دشواری‌ها را ز میان برداریم؟”



خیلی زود درمی‌یابیم که پرسش بالای هملت از هستی، نیازی به زیست اشرافی هملت‌ها ندارد؛ بلکه پرسشی است در خور هر موجودی که بدن یافته و به درجه‌ی اعتبارِ بودن در جهان هستی نائل آمده. از آن جایی که اشاره به هر قطبی از یک موضوع، ما را به سوی توجه به قطب دیگر موضوع هم سوق می‌دهد، نام نمایش عاطفه تهرانی نیز در مسیر روایتش، مدام ما را به سمت پرسش مهم “اگر نبودم، چه میشد؟” هدایت می‌کند. حرکات نمایشی بازیگر و موسیقی هم‌دلانه‌ی نمایش، مدام به ما یادآوری می‌کند که از آن لحظه که این موجود آفریده شد، همه‌ی آن مشکلات و تیر و تازیانه‌ی جفاپیشه شکل گرفت. پس مظلومیتی در کار نیست؛ با این اوصاف، آیا توان آن را داریم که بپذیریم همه‌ی آن رنجی که متحمل می‌شویم، به واسطه‌ی وجود ما در هستی است و از چیزی یا جایی خارج از “انسان” نشات نگرفته؛ پس می‌اندیشیم، به خود و به هستی و عواقب هستی‌مان؛ همچنان به قول هملت، “ این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بی‌رنگ می‌کند” و در مسیر نمایش، به این سو هدایت می‌شویم که فاعل و مفعول رنج زیستن، خودمان هستیم.

“در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟

کیست که این بار گران را تاب آورد،

و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟”



در صحنه‌ی درخشان نمایش “بودن”، جایی که تصویر زیبای زیستن موجود در سایه‌های دور و نزدیک شونده و رقصان‌اش روی دیوارهای سالن دیده می‌شود، مخاطب به اوج هم‌دلی و همراهی با این موجودِ به ناگهان پدیدار شده در جهان هستی می‌رسد؛ لحظه‌ای زیبا از درک هنر و یادآوری این مهم که رقص (به عنوان یکی از شاخه‌های Performing Art)، جنسی از هنر است که برآمده از گِل وجودی بدن انسان، شکلی از هم‌ذات‌پنداری را برای مخاطبش می‌سازد و این تاثیر عمیق، با حضور موسیقی، دوچندان می‌شود.

“اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،

از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،

اراده‌ی آدمی را سست نماید.

و وا می‌داردمان که مصیبت‌های خویش را تاب آوریم،

نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمی‌دانیم”



پس از همراهی در این باله‌ی زیبا در صحنه‌ی مذکور، به سراغ سوی دیگر قطب وجودی این موجود می‌رویم؛ سوی دوم از دوگانه‌ی دغدغه‌ی هملت، یعنی فلسفه (بودن و اندیشیدن در باب هستی) و غریزه (نبودن و کشتن هر آنچه نامِ نفس یا خود می‌گیرد). در این صحنه‌ی پر وحشت، موجودِ نمایشِ “بودن” با هراس مرگ آشنا شده و تحت تاثیر بار و فشار سنگین آن، نه تنها تغییر چهره می‌دهد بلکه گویا خودش نیز به سمت وحشی و نابودگر بودن پیش می‌رود؛ تا جایی که در لحظه‌ای ماندگار و به معنای واقع، وحشتناک در تجربه‌ی تماشای نمایش، موجود با چهره‌ای برافروخته و ترسناک، ناگهان از مرز فضای اجرایش خارج می‌شود و به سمت تماشاگران می‌آید؛ این موجود به یکی از تماشاگران آن قدر نزدیک می‌شود و وحشت وجودی‌اش را به او می‌نوشاند که با خود می‌گویم: “اگر روی همان صندلی که روی بلیتم نوشته بود در ردیف اول می‌نشستم، وضعیت بهتری از این تماشاگر بعد از رهایی از بند وحشت مسری بازیگر نمایش داشتم؟”

“دیگر دم فرو بندیم، ای افیلیای مهربان! ای پری‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر”



و این موسیقی نور و صدا و رقص، به جایی می‌رسد که پاسخی برای دغدغه‌ی عمیق هملت هم است: پاسخ، مرگ است. حال، سوال اینجاست که با تجربه‌ی ناب این اجرای متفاوت و تاثیرگذار، مرگ را از جنس “بودن” بدانیم یا “نبودن”.

پویا عاقلی زاده
سیزدهم دی ماه 1402