نزدیک بیا؛ نزدیکتر!... شک کن! میفهمی؛ بیشتر و بیشتر!... عزیزمان میشوی؛ اما دوام نمیآوری!... هلاک میشوی! میسوزی!... مثل همه!
اودیسه، حکایت شک است به خلق؛ حکایت تردید به وجود؛ حکایت سرکشی به خلقت؛... حکایت شک و تردید و سرکشی انسان به آفرینش! داستان انسان که رو در روی هستی و خالق ایستاده و آنقدر با شکش رشد کرده که حالا به مرحلهای حساس از سوالهایش رسیده که جواب میخواهد!... مرحلهی قربت؛ مرحلهی همزمان ترس و جرات!... به قول خود نمایش، «آخرین نقطه»!
و چقدر خوشحالم که نمایش فقط طرح مساله نمیکند. روشنفکرنمایی نمیکند. تماشاگر را با سوال روبرو نمیکند که بعد رهایش کند و خودش را بکشد کنار. بلکه جواب سوالها را با لحن خودش میدهد و نتیجه میگیرد؛ دستِکم نتیجهی خودش را؛ و از بیان این نتیجهاش نمیترسد!... حالا چه من و شما دوست داشته باشیم، چه نداشته باشیم.
...
آخ که چقدر دوست دارم بیشتر از این برای این نمایش بنویسم! که نمیشود!... که نباید!
حالا دیگر حدود دو سالی میشود که سینما و تیاتر را تنها میروم. انتخابم این نبوده اما چارهای نیست. فیلم و تیاتر را که نمیشود ندید!...
... دیدن ادامه ››
تنها دیدن، خوبیهای خودش را دارد و بدیهای خودش. یکی از بزرگترین بدیهایش، وقتی است که یک فیلم یا نمایش خیلی خوب و عالی میبینی؛ چون کسی نیست که با او حرف بزنی!
اگر دلیل خلقت و آفرینشِ انسان و هستی و عالم و خودتان، در زندگی دغدغهتان نبوده و نیست که هیچ؛ اودیسه را ندیدید هم ندیدید. اما اگر هست، اودیسه را تنها نبینید!... وگرنه بعد از دیدنش، سرریزِ حرف میشوید و کسی نیست که خالی شوید!
...
پ.ن:
اودیسه شد دومین تآتر زندگی من که مرا در سالن به بغض و گریه انداخت!