سفرنامه دور اروپا 15: هلند (بخش اول)
عصر هجدهمین روز سفر شده بود، که به مرز هلند رسیدیم و بالاخره از آلمان با اون همه حس بد خارج شدیم، هر سه نفرمون به شدت خسته بودیم هم از نظر جسمی و هم روحی. آلمان کاملا انرژی ما رو گرفته بود… خسته وارد هلند شدیم، غافل از اینکه هنوز خبر نداشتیم وارد یکی از بهشت های زمین شدیم…
یه محض وارد شدن به خاک هلند، به دلیل خستگی زیاد، تصمیم گرفتیم به نزدیک ترین کمپ سایت بریم و استراحت کنیم. توی GPS سرچ کردم و در همون چند کیلومتری مرز آلمان، در شمال هلند، چند تا کمپ سایت وجود داشت. از اتوبان خارج شدیم و به سمت اونا حرکت کردیم.
هنوز چند دقیقه ای بیشتر نرفته بودیم که انگار تمام انرژی عالم خالی شد تو بدن ما سه نفر. محیط دور و برمون به شدت تغییر کرد و منظره ها زیبا شد. باورش برای ما سخت بود که تو فاصله چند کیلومتر این همه تغییر وجود داشته باشه. آلمانی که کاملا انرژی ما رو تخلیه کرده بود فقط چند کیلومتر اونورتر بود... ولی هلند داشت به ما انرژی تزریق میکرد. از شهرهای خیلی کوچیکی رد شدیم. منظره ها بی نظیر بود و از اون جالب تر خود شهر ها بودن. شهرها خیلی کوچیک بودن
... دیدن ادامه ››
ولی بسیار زیبا ئ تمیز. به هر محل که وارد میشدی، همه خونه ها یک شکل و یکسان بودن و ظاهر خیلی تمیزی داشتن. خبری از دیوار حیاط نبود و فضاسازی های قشنگی جلوی هر خونه بود.
تو حیاط خونه های بزرگتر، میشد اسب ها و گوسفندها رو دید. همه جا آب رد میشد. هوا کمی ابری بود. کمی بیشتر که رفتیم یکی از نمادهای هلند خودنمایی می کرد. آسیاب های بادی... خیلی جاها میشد آسیاب های بزرگی رو دید. خلاصه به شهر Finsterwolde رسیدیم. دنبال یه کمپ سایت گشتیم که پیداش نکردیم که توی GPS یه مینی کمپ سایت دیدم نزدیکمون. به دنبال اون تغییر مسیر دادیم. در مسیر دو سایکل توریست دیدیم که به همون سمت میرفتن. دلگرم شدیم که داریم درست میریم. خلاصه بعد از دیدن تابلوی کمپ سایت خوشحال شدیم. و پیاده شدیم. مینی کمپینگ Kostverloren 11. که درواقع اسم همون خیابونی بود که توش قرار داشت. یه خونه بود، که دور تا دورش مزرعه قرار داشت.
شاد و خوشحال رفتیم به سمت در خونه و در زدیم... ولی کسی در و باز نکرد. ناراحت روی نیمکتی که اونجا بود نشستیم و داشتیم فکر می کردیم که کجا بریم که همون دو تا سایکل توریست رسیدن. یه کلبه اون بقل بود. اونها رفتن اون تو و برای خودشون کافی ریختن و اومدن کنار ما نشستن و مشغول خوردن شدن. ازشون پرسیدیم کسی نیست اینجا. که اشاره کردن به نوشته روی همون کلبه. نوشته بود که: "خوش اومدین به اینجا. داخل کلبه چای و شیرینی و کافی هست. هر چی دوست دارید برید بردارید بخورید. قیمت ها هم همونجا نوشته شده و پولش رو داخل قوطی روی میز بریزید. من عصر برمی گردم."
یعنی ما رو میگی!!! داشتیم شاخ در میوردیم! مگه میشه. رفتیم داخل کلبه دیدیم پر از خوراکی و وسایل پخت و پز. و توی قوطی هم پر پول! دو تا سایکل توریست هم که از آلمان اومده بودن، اومدن پولو انداختن توی قوطی و رفتن. ما همچنان هاج و واج مونده بودیم. مگه میشه؟! یعنی چی؟! تو بلاد کفر و این کارا؟! مگه اینجا صدر اسلامه الان که این همینجوری خونه زندگیش رو ول کرده و رفته؟!! خلاصه ما هم تا صاحب اونجا بیاد مشغول به درست کردن و خوردن ناهار توی همون کلبه شدیم.
بعد از حدود یک ساعت صاحب اونجا اومد. یه مرد مسن بود. با خوشرویی از ما استقبال کرد و ما رو به پشت خونش برد و گفت هرجا دوست دارید چادر بزنید. کمی با تاب درختی که نصب کرده بود بازی کردیم. گهگاه یه نم نم بارون هم میزد. ساعت حدود 11 شب بود، ولی هوا کاملا روشن بود هنوز. کمی هم سرد شده بود. نشسته بودیم کنار چادر که صدایی اومد. رفتیم دیدیم پشت چادر یه تشی (جوجه تیغی) داره راه میره. کمی دورو بر رو گشتیم و دیدم که اونجا پر است از جوجه تیغی. خلاصه شب رو با کلی هیجان به خواب رفتیم.
برای دیدن تصاویر به سایت پارسیس مراجعه نمایید.
نویسنده: سعید عمرانی
http://www.parsis.ir