از تهران، برای رفتن به شیراز باید از اصفهان گذشت. از داخل شهر. بلوار کاوه رو به سمت شرق می پیچید و بعد جنوب و جاده شیراز. حدود ۵۰۰ کیلومتر.
بعد از اصطخر سمت راست تو افق دژنبشت دیده میشه، نقش رستم. منظره ی جالبیه، چلیپاهای کنده شده در دیوارکوه. هزاران سال پیش. برای شاهان. هخامنشیان.
اون رو که رد کنید نرسیده به مرودشت، سمت چپ، ستون های پارسه، پرسپولیس یا همون تخت جمشید رخ نمایی می کنه. خیلی دور نیست، نزدیکم نیست. شاید ۵-۶ کیلومتر خط مستقیم. به راننده گفتم پیاده میشم. کوله م رو از جعبه اتوبوس برداشتم و انداختم روی کولم. سنگین بود. کوله ی سه-چهار روزه. چادر، کیسه خواب، غذا، لباس، وسایل پخت و پز و خرت و پرت های سفر.
چند روز تعطیلی بود و دلم سفر می خواست. عصر تصمیمگرفتم و شب راه افتادم و اول صبح از اتوبوس پیاده شدم. جوان بودم و هنوز ماشین نداشتم و با اتوبوس ایران رو می گشتم و چادر می زدم. خوب بود، تجربه هایی که در همان دوران موند.
بین من و پارسه، گندم زارهای بهاره بود. چقدر زیبا و چه خوش صدا. برق شان چشم رو به خود می کشید.
جلوی چشم من، عرض جاده بود، تا چشم کار می کرد سبز بود و بعد
... دیدن ادامه ››
پارسه. زیبا.
راه افتادم. زدم به دل گندم زار. مسیری بود باریک کهجای چرخ موتور رویش دیده میشد. لابد به جایی میرفت. مسیر من هم به همین سمت بود.
آفتاب نرم بود و از بالای ستون های پارسه، زیبا می نمود. نسیمی خنک و کم بیش مرطوب از روی گندم ها می وزید و رقص بهشان می داد و خش خش علف خیس.
غرق در روز بودم که یکباره مسیر باریک پیچید به راست، من اما می خواستم مستقیم برم. مسیر از سمت راست کمی می رفت و به یکموتور آب می رسید. فکر کردم چاه آب باشد برای زراعت. ناچار از وسط گندم ها راهی شدم و ستون ها رو راست دماغم گرفتم و رفتم. ۳۰-۴۰ متری رفتم که تازه موضوع روشن شد. کانال آب. از اون کانالای دیواره بتنی. بالایش اقلا ۳.۵ متر پهنا داشت و آب حدود ۲ متری کفش در جریان بود. راست و چپ رو نگاه کردم، پلی نبود. پشتم به اندازه ی پیش رو، گندم زار بود. چاره ای نداشتم، یا باید منصرف می شدم و بر میگشتم یا از آب می پریدم. کمی فکر کردم. لیز لیزکان شیب کانال رو پایین رفتم. کوله رو در آوردم با تمام قدرت پرت کردم آن طرف. نیوفتاد در آب. کمی خوشحال شدم. خودم رو هم با تردید و تشویش، پرتاب کردم و خوابیدم روی سینه ی آن طرف کانال و با دست بالای کانال رو گرفتم. پای چپم تا ساق در آب رفت باقی سالم بودم. خودم رو بالا کشیدم. کفش چپ رو در آوردم و آبش رو خالی کردم. خیس و تلیس با مخلوطی از احساس پیروزی و شکست، راه رو ادامه دادم. بوی گندم می آمد. هر چه نزدیک تر می شدم، آفتاب هم بالاتر می رفت. کم کم منظره شفاف شد. بدنه ی غربی پارسه، که مثل ورودی اون، دیواره ای بلنده که صاف تراشیده شده. ستون ها، کمی از کاخ تچر، خالیِ کاخ صد ستون، دروازه ملل یا خشایارشا و سر ستون های نیمه تمام. و بالای همه شان، دو مقبره ی نیم چلیپا وار مثل نقش رستم در دل کوه. با شکوه بود.
دلم خواست بشینم و از این منظره ی ندیده لذت ببرم و نوشیدنی گرمی بخورم. شاید هم صبحانه. همین کار رو کردم. با خودم فکر کردم این منظره رو دیگه نخواهم دید، درست هم فکر کردم. نزدیک به ۲۰ سال از اون موقعمیگذره و دوباره ندیدمش.
زیرانداز و اجاق و کتری و نان و عسل، چای لیپتون. چسبید. و کمی آجیل خام. لم دادم روی کوله و به آسمان نگاه کردم. لابد هخامنشیان هم در تعطیلات همین کار رو می کردن. با خودمفکر کردم صبحانه چی می خوردن؟ اون موقع که چای نبوده، بوده؟ کاشف السلطنه ی قاجار چای رو آورد به ایران. شاید قهوه می خوردن. همین بهانه ای شد برای قهوه. به سلامتی پارسه نشینان.
داستان این کاشف السلطنه رو با خودم مرور کردم. به نظر من و طبق این روایت، همه ی چای های ایرانی از لحاظ شرعی حرومن! چون دزدی اند. حکم دقیقش رو نمی دونم ولی مال دزدی حرومه دیگه، نه؟ کاشف السطلنه هم به رسم سفیران ویکتوریایی، هر کاری رو به نام تاج و کشور انجام می داده. من جمله دزدیدن چای از هندوستان. اون زمان فقط چای آماده به ایران می فروختن و گیاه و بذر رو برای کشت به ایران نمی دادن. ایشان هم گیاه یا بذر رو در دسته ی عصا پنهان می کنه، به سرقت می بره و به ایران و لاهیجان میاره و چای لاهیجان... راست و دروغ این جریان رونمی دونم. یک پیرمرد استاد دانشگاه گردشگری و راهنمای تور تعریف کرده بود، پای خودش. اسمش هم یادم نیست. ولی صورتش عین ناصرالدین شاه بود مخصوصا چشمهاش. خودش میگفت چند مادربزرگ قبلش تو دربار قاجار بوده. از نگاه یک وطن پرست ایرانی، این کاشف السلطنه یک قهرمانه اما از نظر یک وطن پرست هندی، یک چیز خیلی بده که نمیگم.
امیدوارم سلمان خان هرگز این داستان رو نشنوه. پاشه بیاد اینجا واویلاست. هر چی موشک زمین به هوا و هوا به زمین و و هوا به هوا و دریا به دریا بزنیم، حتی بدون خطای انسانی، همه رو بر میگردونه به سمت خودمون. واحسرتا. این قسمت الان به ذهنم رسید، ۲۰ سال پیش موشک نداشتیم. ولی شاید زمان هخامنشی ها در اتیوپی قهوه داشتن و شایدحبشی ها(اتیوپی فعلی) کنار عاج و زرافه، یکم قهوه هم برای شاه میوردن، کسی چه می دونه.
القصه وسایل رو جمع کردم، کفشم روکه هنوز خیس بود پوشیدم و یخ کردم و مسیر رو ادامه دادم.
کاش هنوز اینجا تاکستان بود.