در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال parsa | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 19:54:54
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
بسمه تعالی
گمشده
پسرک که راه افتاد، جهان ایستاد؛ همه جا ساکت شد، پرنده ها خاموش . گویی ساعت زمان را به دستش بسته بود.
صدایی از هیچ جا شنیده نمی شد جز خرخر نفس های از رقم افتاده اش . خیابان ها ، انسان ها ، ماشین ها ، همه از نظرش ناپدید شده بودند. عطش در نگاهش موج می زد. به جلو خیره شده بود.
قدم که بر داشت ، جهان ایستاد و تاریخ حرکت کرد. تمام 23 سال زندگی از نظرش می گذشت. دست هایش درجیب مشت شده بود انگار که مصمم باشد تا از تصمیمش منصرف نشود.
تصمیمش را گرفته بود؛ تمام بعدازظهر تمام شهر را پیاده گز کرد . هوا که تاریک شد، راهش را به سمت خانه کج کرد .
خسته و بی رمق به خانه برگشت. غوغایی در سرش بود، دلش آشوب بود، مرحمی نبود که التیامش بخشد.
پسرک گرداگرد اتاق چون مرغ سرکنده بالا و پایین ... دیدن ادامه ›› می پرید ؛ گویی چیزی را گم کرده بود.
سراغ آلبوم عکس هایش رفت ، همه را نگریست . قلبش سنگین بود ، چشمه اشکش خشک شده بود. لوح تقدیر کلاس اولش را دید: صد آفرین ... دانش آموز پیمان پرهام...
گذشته چقدر از او دور شده بود.
فیلم زندگی اش در ذهنش به نمایش درآمده بود.
قرص ها را برداشت و به تخت خواب رفت . فکر همه جا را کرده بود : نیم روزی پیاده روی و خستگی، خوردن قرص و خوابی ابدی. پسرک مصمم بود نقشش را در این فیلم به پایان برساند.
دراز کشید درحالی که سرش ازهجوم این همه افکار به درد آمده بود. دراز که کشیده بود نوری درخشان از پشت در نظرش را جلب کرد. برخاست و به سوی نور رفت.
به دنبال نور از خانه بیرون رفت. چیزی او را به سوی خود می کشاند. وارد خیابان شده بود؛ به یاد قرص ها افتاد، به طرف خانه برگشت، اما ایستاد ودوباره به راه افتاد.
همه شهر روشن شد، آواز پرندگان برخاست. خیابان ها به کوه و جنگل تبدیل شده بودند.
میان یک جاده روستایی گام برمی داشت . جاده آشنا بود، اما آن را به یاد نمی آورد. حس غریبی به او دست داد. هرچه بیشتر می رفت، ضربان قلبش محکم تر می زد.
بغض گلویش را گرفته بود . چند پسربچه را دید که مشغول بازی بودند.همه آنان را می شناخت، اما به یاد نمی آورد. دلهره وجودش را فراگرفته بود . آواز بچه ها را زمزمه می کرد.
آن چه بر سرش آمده بود را درک نمی کرد . غریبه ای بود میان آشنایان . گویی خنجری بر قلبش می زدند.
پسربچه ای را گوشه ای دید که با دفتری در دست، ناراحت در گوشه ای نشسته بود وبازی دیگران را تماشا می کرد.
با دیدن آن کودک ، ناگهان گریست. خواست به سویش بشتابد، او را در آغوش بگیرد، اما نمی توانست تکان بخورد.
ایستاده بود و گریه می کرد. این منظره برایش آشنا بود. تمامی این صحنه ها را دیده بود. خواست که داد بزند، اما فریاد در گلویش خفه شده بود.
آن پسربچه کیست؟ حتی دفترش هم آشنا بود.
در همین افکار بود که زنی آمد. دست کودک را گرفت و با خود برد.
پسرک به مرز جنون رسیده بود. تمامی لحظه ها چنان آشنا بود که گویی همه را تجربه کرده بود.
دفتر پسرک را برداشت و به دنبال آن ها وارد خانه ای آشنا شد.
زن کودک را بوسید، او را در آغوش گرفت وبه قلبش فشرد. صدای ضربان قلب پسرک تمام فضا را گرفته بود.
زن به پسربچه اش گفت: "جان مادر، دیگر برای یک نمره گریه نکن، تو روزهای سخت تری پیش رو داری." این را گفت و او را با خود برد.
پسرک دفتر به دست مات و مبهوت ایستاده بود. همه را به یادآورده بود؛ اما جرأت نداشت به دفتر نگاه کند.
دلهره، ترس، اندوه، همگی با هم به سراغ او آمده بودند. توان ایستادن نداشت . روی زمین نشست.
می ترسید درست فهمیده باشد. با دستی لرزان، به آرامی دفتر را باز کرد.صفحه ی اول دفتر را که دید: به نام خدا... پیمان پارسا... کلاس اول... دفتر املا.
اشک ، امان نمی داد که واضح ببیند. سر که برداشت، وسط خانه قدیمی شان نشسته بود . همه را یه یاد آورده بود؛ خانه قدیمی، دوستان قدیمی.
در همین حال بود که هاله نور دوباره ظاهر شد، روباره به راه افتاد و راه خروج را در پیش گرفت.
در راه به جمع بچه ها پیوست، با آن ها بازی کرد؛ دوباره خندید.
مشغول خندیدن بود که به یاد قرص ها افتاد.
دوباره همه جا تاریک شد، دوباره به خیابان برگشته بود، باز تنها شده بود.
وارد خانه شد و به سمت تخت خواب رفت.
با صدای اذان صبح از خواب پرید؛ در حالی که در یک دستش قرص بود و در دست دیگری عکس مادر.
پسرک برخاست. مصمم بود، قرص ها را دور ریخت. خندید.
سبک شده بود. دردش التیام یافته بود.
پسرک گمشده اش را یافته بود. خودش را...
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
" به نام نگارنده ی ماه و مهر "
"سلطان"

و چه تلخ است زندگی ...
و چه جان کاه است زندگی شیر میان نرده های قفس ... شیر ، سلطان جنگل با چشمان نافذش خیره به بیرون می نگرد تاکه شاید سهمی غذا برای او آورده شود.
و چه رنج آور است آن لحظه ی شیر ؛ شیری که نگاهش جنگل را به تسخیر درآورده بود ، حالا سخره همگان شده؛ سر به زیر دارد و شرم از بالا بردن سر .
و کسی چه می داند که چه در سرشیر می گذرد ... آن هنگام که روی صحنه سیرک از لای حلقه عبور میکند، آن زمان که هیاهوی تشویق وخنده های طعنه آمیز ... دیدن ادامه ›› نثارش می شود.
شیری که نمی غرد . شیری که ملعبه دست کسانی شده که در واهمه رویارویی با شیر ، لرزه بر اندمشان می ساخت ، اما حالا به او می خندند.
کسی چه می داند که درد شیر چیست ، نگاه سلطان جنگل سراسر درد است و اندوه.
شیر از خویش کینه به دل گرفته .
کیست که بداند به چه می اندیشد ، آن دم که با زور شلاق مجبور به رقص برای حاضران می شود. کسی چه می داند ، نه با هر ضربه شلاق ، بلکه با هر قهقهه حاضرین ، این آرزوی مرگ است که رقصان از ذهن او عبور می کند.
کیست که بفهمد که غرورش چگونه از پا در آمده ، شیری که شرمنده غرورش شده ، شیری که نعره اش هر جنبنده ای را ساکت می کرد، حالا صدایش مایه خنده جمع است ... امان از غرور لگدمال شده ...
میان آن جمع کسی نمی داند که چشمان اندوهبار شیر ، آن هارا نظاره نمی کند ، که او در خیالش به تعقیب رد پای آهوی گریزان از چنگال پولادینش مشغول است.
کسی می داند آیا که شیر چگونه با خویش کنار آمده ...؟ چگونه با باقی حیوانات هم خانه شده ...؟
سلطان جنگل شب ها با کدام آرزو به خواب می رود ، رویای کدامین جنگل سرسبز را در سر می پروراند.
اما به حتم کسی نمی داند که شیر هر شب به شکار می رود... به شکار آرزویش ... شکار آزادی ...

پارسا پرهام
9 / 2 / 1394
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بسمه تعالی
مادر
پسرک گوشه اتاق ، روی تخت دراز کشیده بود. محو خاطرات دور بود و خیره به قاب عکس کتار تخت .
امشب اما خوابش نمی برد؛ بغض امانش را بریده بود.
میان سیاه وسفید زندگی ، در تاریکی شبهای تنهایی، آرامش بخش او ، آغوش مادر بود.
زیر لب آغوش مادر را دعا می کرد.
مادر به او نگاه میکرد ... با همان چشمان همیشه نگرانش. با همان لبخند آرامش بخش .
این جا از درون قاب هم مراقب او بود .
پسرک قاب را روی قلبش گذاشت.
چشمانش را که بست ، مادر آمد... همه جا روشن شد ...
مادر آمد ... ... دیدن ادامه ›› با آغوش باز ، خندان همچون عکس درون قاب .
پسرک مادر را که دید ، دلش لرزید. بغضش فرو ریخت ؛ به سویش دوید.
دستانش را گرفت ، بوسید و روی قلبش گذاشت.
نوازش مادر ، آرامش کرد . با لالایی مادرانه خوابید ... شیرین ترین خواب در آغوش مادر .
چشمانش را که باز کرد، همه جا تاریک شد.
مادر رفته بود ... قاب روی قلبش نبود. برخاست به امید پیدا کردن مادر ...
خانه را جست ، اما اثری از مادر نبود.
روی زمین ، کنار تخت ، عکسی روی زمین افتاده بود ... قابی شکسته همراه با شیشه های خرد شده روی عکس مادر .
دعای مادر کار خودش را کرده بود ... این بار مادر عکسش را برای دیدار پسر فدا کرده بود ...

پارسا پرهام
20 / 1 / 1394

روز مادر مبارک
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

ماه ... برف ... پدر ...

پدر راست گفته بود ؛ زمستان که باشد و برف شروع به آمدن کند، تماشای ماه با نوشیدن یک فنجان چای عجیب لذتی دارد.!
زمستان امسال آمد؛ ماه دیدنی شد؛ فنجان چای کنار پنجره بود.
اما برف نبارید...
زمستان تمام شد؛ چای دست نزده یخ زد . ماه به انتظار برف تنها مانده بود.
آسمان فهمیده بود تماشای ماه شب برفی بدون پدر لذتی ندارد...

پارسا پرهام
اسفند 93
محمود زهره‌وند (mahmoud)
درود بر شما!
زیبا بود.

این داستان را در مسابقه رامبد جوان ارائه داده بودید؟
۱۴ اسفند ۱۳۹۳
این قطعه «زمستان امسال آمد؛ ماه دیدنی شد؛ فنجان چای کنار پنجره بود.» من رو یاد این انداخت:
«موسم حصاد گذشت
و تابستان تمام شد
و ما نجات نیافتیم»

(خانه سیاه است-فروغ فرخ‌زاد)
۱۴ اسفند ۱۳۹۳
درودبه محمود زهره وند عزیز
متاسفانه بعد از اعلام نتایج مسابقه آقای جوان موضوع را فهمیدم ...

۱۴ اسفند ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید