بسمه تعالی
گمشده
پسرک که راه افتاد، جهان ایستاد؛ همه جا ساکت شد، پرنده ها خاموش . گویی ساعت زمان را به دستش بسته بود.
صدایی از هیچ جا شنیده نمی شد جز خرخر نفس های از رقم افتاده اش . خیابان ها ، انسان ها ، ماشین ها ، همه از نظرش ناپدید شده بودند. عطش در نگاهش موج می زد. به جلو خیره شده بود.
قدم که بر داشت ، جهان ایستاد و تاریخ حرکت کرد. تمام 23 سال زندگی از نظرش می گذشت. دست هایش درجیب مشت شده بود انگار که مصمم باشد تا از تصمیمش منصرف نشود.
تصمیمش را گرفته بود؛ تمام بعدازظهر تمام شهر را پیاده گز کرد . هوا که تاریک شد، راهش را به سمت خانه کج کرد .
خسته و بی رمق به خانه برگشت. غوغایی در سرش بود، دلش آشوب بود، مرحمی نبود که التیامش بخشد.
پسرک گرداگرد اتاق چون مرغ سرکنده بالا و پایین
... دیدن ادامه ››
می پرید ؛ گویی چیزی را گم کرده بود.
سراغ آلبوم عکس هایش رفت ، همه را نگریست . قلبش سنگین بود ، چشمه اشکش خشک شده بود. لوح تقدیر کلاس اولش را دید: صد آفرین ... دانش آموز پیمان پرهام...
گذشته چقدر از او دور شده بود.
فیلم زندگی اش در ذهنش به نمایش درآمده بود.
قرص ها را برداشت و به تخت خواب رفت . فکر همه جا را کرده بود : نیم روزی پیاده روی و خستگی، خوردن قرص و خوابی ابدی. پسرک مصمم بود نقشش را در این فیلم به پایان برساند.
دراز کشید درحالی که سرش ازهجوم این همه افکار به درد آمده بود. دراز که کشیده بود نوری درخشان از پشت در نظرش را جلب کرد. برخاست و به سوی نور رفت.
به دنبال نور از خانه بیرون رفت. چیزی او را به سوی خود می کشاند. وارد خیابان شده بود؛ به یاد قرص ها افتاد، به طرف خانه برگشت، اما ایستاد ودوباره به راه افتاد.
همه شهر روشن شد، آواز پرندگان برخاست. خیابان ها به کوه و جنگل تبدیل شده بودند.
میان یک جاده روستایی گام برمی داشت . جاده آشنا بود، اما آن را به یاد نمی آورد. حس غریبی به او دست داد. هرچه بیشتر می رفت، ضربان قلبش محکم تر می زد.
بغض گلویش را گرفته بود . چند پسربچه را دید که مشغول بازی بودند.همه آنان را می شناخت، اما به یاد نمی آورد. دلهره وجودش را فراگرفته بود . آواز بچه ها را زمزمه می کرد.
آن چه بر سرش آمده بود را درک نمی کرد . غریبه ای بود میان آشنایان . گویی خنجری بر قلبش می زدند.
پسربچه ای را گوشه ای دید که با دفتری در دست، ناراحت در گوشه ای نشسته بود وبازی دیگران را تماشا می کرد.
با دیدن آن کودک ، ناگهان گریست. خواست به سویش بشتابد، او را در آغوش بگیرد، اما نمی توانست تکان بخورد.
ایستاده بود و گریه می کرد. این منظره برایش آشنا بود. تمامی این صحنه ها را دیده بود. خواست که داد بزند، اما فریاد در گلویش خفه شده بود.
آن پسربچه کیست؟ حتی دفترش هم آشنا بود.
در همین افکار بود که زنی آمد. دست کودک را گرفت و با خود برد.
پسرک به مرز جنون رسیده بود. تمامی لحظه ها چنان آشنا بود که گویی همه را تجربه کرده بود.
دفتر پسرک را برداشت و به دنبال آن ها وارد خانه ای آشنا شد.
زن کودک را بوسید، او را در آغوش گرفت وبه قلبش فشرد. صدای ضربان قلب پسرک تمام فضا را گرفته بود.
زن به پسربچه اش گفت: "جان مادر، دیگر برای یک نمره گریه نکن، تو روزهای سخت تری پیش رو داری." این را گفت و او را با خود برد.
پسرک دفتر به دست مات و مبهوت ایستاده بود. همه را به یادآورده بود؛ اما جرأت نداشت به دفتر نگاه کند.
دلهره، ترس، اندوه، همگی با هم به سراغ او آمده بودند. توان ایستادن نداشت . روی زمین نشست.
می ترسید درست فهمیده باشد. با دستی لرزان، به آرامی دفتر را باز کرد.صفحه ی اول دفتر را که دید: به نام خدا... پیمان پارسا... کلاس اول... دفتر املا.
اشک ، امان نمی داد که واضح ببیند. سر که برداشت، وسط خانه قدیمی شان نشسته بود . همه را یه یاد آورده بود؛ خانه قدیمی، دوستان قدیمی.
در همین حال بود که هاله نور دوباره ظاهر شد، روباره به راه افتاد و راه خروج را در پیش گرفت.
در راه به جمع بچه ها پیوست، با آن ها بازی کرد؛ دوباره خندید.
مشغول خندیدن بود که به یاد قرص ها افتاد.
دوباره همه جا تاریک شد، دوباره به خیابان برگشته بود، باز تنها شده بود.
وارد خانه شد و به سمت تخت خواب رفت.
با صدای اذان صبح از خواب پرید؛ در حالی که در یک دستش قرص بود و در دست دیگری عکس مادر.
پسرک برخاست. مصمم بود، قرص ها را دور ریخت. خندید.
سبک شده بود. دردش التیام یافته بود.
پسرک گمشده اش را یافته بود. خودش را...