«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
در دو سه روز گذشته ده تا فیلم از فیلم های جشن اندیشکده مستقل را دیدم. جذاب ترین فیلمی که دیدم این فیلم بود. در جای جای فیلم استفاده نمادین از آنچه برای ما آشناست به نمایش درآمده تا با بازنگری در آنها با روایت جدید آشنا شویم.
نمی دونم چرا به جای ناراحتی از مکالماتشون خنده ام می گرفت انگار داشتم طنز می دیدیم. ولی خوب فیلم مصداق چاه نکن بهر کسی اول...بود.. فرهاد آییش چقدر خوب بازی می کرد.
نمایش را دوست داشتم مخصوصا بازی زیبای نقش مرد را. نمایش صبوری تماشاگر را در دنیای پراضطراب و بیقرار مدرن به امتحان می گذارد. جایی در نمایش ما تماشاگران را به مراقبه ای جمعی دعوت می نماید. این برای من از زیبایی های نمایش بود. در خواندن گفتگوی بازیگران مشکلی نداشتم اما شنیدم که برخی جملات را نتوانسته بودند به خوبی بخوانند.
ضعف نمایش برای من نمایشنامه اش بود. انگار دال مرکزی نداشت و نمی فهمیدم دقیقا هسته مرکزی چیست: مرگ، زندگی، زمان یا عشق... نویسنده موضوعات مختلفی برایش مسئله بوده است اما در نهایت در ذهن خود به انسجام نرسیده است. همینطور نمی فهمیدم نمایشنامه روایتی فلسفی دارد یا عرفانی. شاید بهتر بود نمایشنامه قبل از اجرا به سنجش متخصصان عرفان یا فلسفه زندگی گذاشته میشد تا از پراکندگی و گسست نجات یابد و بر عمق آن افزوده گردد.
اگر صبر آن دارید دو ساعت در سکون و سکوت به سر برید، نمایش ارزش دیدن دارد و لذت خواهید برد. وگرنه لطفا بلیت نخرید تا بیقراریتان سبب آزار دیگر تماشاگران نشود که هر حرکت دست و پایی از سر بی قراری و اضطراب بر سکوت دیگر تماشاگران سنگینی دردناکی خواهد داشت.
خیلی خوب از دال مرکزی و گسست صحبت کردید ولی شاید به زعم مساوات و تیمش بازی معنا در متن، تعلیق درآوردن ارتباط دال و مدلول و کشف معانی متعدد و لایتناهی باشد
نمایش جذابی بود. انقدر با زندگی واقعی نسبت درستی داشت که با پوست و استخوان لمسش میکردم. بازی ها عالی و موسیقی خوب. تلخ بود و زیبا. مرسی مرسی مرسی آقای پشت کوهی و گروه هملت.
کنت پاول یورک، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، در نامهای به فیلسوفی دیگر میگوید: "از عصر رنسانس به این سو، علم و معرفت - که از احساس و اراده جدا شدهاند - خط سیر مرکزگریزی را دنبال کردهاند که در آن بشر را نادیده گرفتهاند که این منجر به از خودبیگانگی ژرف شده است...معرفت تا سرحد نابودسازی خویش پیش رفته است. و انسان چنان از خودش دور شده است که دیگر خودش را نمیبیند." به تعبیری میتوان گفت که انسانی که خود را نمیبیند و ناتوان از رابطه با خود است دیگری را هم نمیبیند و ناتوان از رابطه با اوست.
این موضوعی است که نمایش "ساختن" را دیدنی میکند؛ رابطه و ناتوانی از ارتباط برقرار کردن با خود و دیگری حتی اگر آرزوی ما باشد. پدر ژپتوی امروزین "ساختن" چگونه با پینوکیویی که خود ساخته و روح در او دمیده است ارتباط برقرار میکند و آن دو چگونه یک دگر را در آغوش میکشند.
"ساختن" نمایشی است با ایدهای درخشان نمایش و بازیهای خوب بازیگرانی جوان که گرچه گاه ناهماهنگاند اما یک کل خوب را به نمایش میگذارند. خوشحالم که در روزهای پایانی نمایش بیش از یک ساعت در شهر تهران در راه بودم تا ۵۰ دقیقه نمایش را در تالار مولوی ببینم.
فرآیند نمایشی قابل تامل است. بازی ها، طراحی صحنه وموسیقی خوبند و اتفاقات در فضایی کافکایی و زمانی 70 دقیقه ای آنگونه اجرا می گردند که بیننده پس از اتمام نمایش نیز به آقای کا، مردی تنها، که با ورود خانواده ای به خانه اش زندگی اش دگرگون می شود می اندیشد.
هر کدام از ما می توانیم تفسیرشخصی متفاوتی درباره سرگذشت آقای کا داشته باشیم و می توانیم مسئولیت حل این مخمصه را بر عهده جامعه یا خود او بگذاریم و این نکته بخش تاثیرگذار نمایش است. من پس از نمایش عصبانی بودم. به آقای کا که می اندیشیدم انفعالش در برابر سرنوشتش من را خشمگین می کرد.
از دید من آقای کا "کودکی" است ناتوان از "به کار گرفتن فهم" خود "بدون کمک دیگران". او کودکی بزدل و کاهل است که به سادگی اجازه میدهد "دیگران سرپرستی او" را به عهده بگیرند و تقصیر ماندن در این کودکی هم بر عهده خود اوست. زیرا گر چه جامعه و قوانین در مخمصه ای که گیر افتاده است به او کمک نمی کنند، او نیز عزم و جسارتی برای برون آمدن از آن با به کار گرفتن فهم خود نشان نمیدهد. او منفعلانه تسلیم هر آنچه برای او پیش آمده می شود ومسئولیت خود را به عهده نمی گیرد.
تاوان عدم شجاعت در به کارگیری فهم نه تنها برای آقای کا بلکه برای هر انسان دیگری می تواند از دست دادن همه چیز باشد حتی هویت انسانی. می توانیم مسخ شده و منفعلانه زنده بمانیم اما زندگی نکنیم.
توقع داشتم نمایش توفان اگر به خوبی رویای یک شب نیمه تابستان نیست حداقل با کوریولانوس برابری کنه. توفان نسخه تکراری و ضعیف تر هر دوی این نمایش ها بود. بهترین بخش نمایش بازی خانم سرلک و موسیقی نمایش بود. در دوران کرونا فقط اجرای فضای باز آقای کوهستانی را دیدم. پشیمون نیستم نمایش دیدن را پس از دو سال با توفان شروع کردم.
معمولا در اینستا درباره نمایش هایی که می بینم خلاصه ای می نویسم تا به دوستانم در انتخاب کمک کنم اما هر چه فکر کردم و با احترام به تیم توفان نمی تونم به کسی توصیه کنم که نمایش را ببینه.
قصه ی عامیانه زیبایی بود که عاشیقی با موسیقی زیبای آذری نقل می کرد. گرچه فیلم خوش ساخت بود، داستان بضاعت فیلمی بلند را نداشت. فیلمی کوتاه می توانست توجه بیننده را به تمامت جلب کند. اکنون و در این فیلم بلند اما روایت خسته کننده و طولانی شده بود.
ریتم فیلم برای من خیلی کند بود. گاهی فراموش می کردم دارم می بینم. ایده جالبی بود که در سفر مرگ عزیزانمان چه توشه ای بگذاریم؟ و توشه ای که می گذاریم به شناخت ما از آن فرد برمی گرده.