در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال جابر خرمی مقدم | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 08:04:19
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
دوستان عزیز کسی از کارگاه ها و کلاسای آموزشی تئاتر(بویژه کارگردانی) در طول تابستون خبر داره؟!
خیلی لطف میکنید اگه به بنده از همین طریق اطلاع بدید!
ببخشید که دیوار رو بخاطر این موضوع اشغال کردم!
خیلی مرسی ;-)
محمدمهران تاجیک این را خواند
آموزشگاه باران قرار بود کارگاه کارگانی با مربیگری علیرضا افخمی در اواخر تیرماه شروع به کار کند
شماره تماس آموزشگاه در بالای صفحه است

درضمن این دیوار برای همین سوالات و ردوبدل کردن اطلاعات تئاتری است و باید این سوالات رو اینجا پرسید! پس احتیاجی به معذرتخواهی نبود!
:)
موفق باشید
۱۸ تیر ۱۳۹۱
مرسی جناب تاجیک،
من کارگاه کارگردانی موسسه "سه نقطه" رو ثبت نام کردم،
مدرسش "رضا ثروتی" هست.
ولی تا اینجای کار این موسسه تو برگزاری کارگاه خیلی ضعیف ظاهر شده!
۰۴ مرداد ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
*آپارتمانی کوچک در محله ای قدیمی*
صدای پا از راهرو شنیده میشود،کسی در را باز میکند و وارد میشود.
مارک:{با هیجان} سلام پیرمرد،میدونی برای دیدنت چقدر راه رو اومدم،چقدر عوض شدی،باورم نمیشه اینجا میبینمت،اه چه غروب غم انگیزیه،شنیده بودم اینجا غروبا اینطوریه،تو نمیخوای چیزی بگی؟!
مرد نابهنگام:{با صدایی آرام}سلام مارک،منم از دیدنت خوشحالم،بگیر بشین تا برات یه قهوه بیارم.
از کنار پنجره به سمت آشپزخانه میرود و با دو فنجان قهوه برمیگردد.
مرد نابهنگام: بیا اینو بخور مث همیشه نیست ولی بازم خوبه.
مارک با خوشحالی فنجان قهوه را میگیرد و روی صندلی کنار شومینه ... دیدن ادامه ›› مینشیند.
مارک: تو راه که میومدم به روزای قدیم فکر میکردم،کلی از عکسای قدیممون رو همراهم آوردم بهت نشون بدم،یادش بخیر،بیا یه نگاهی بهشون بنداز،بیا این عکس رو ببین تو و تئودور،این عکسو من گرفتم.
مرد با آرامی به سمت مایک میرود و پکی به سیگارش میزند.
مرد نابهنگام: تو که میدونی من علاقه ای به دیدن عکس ندارم،اگه لازم باشه سعی میکنم خاطراتو تو ذهنم نگه دارم.
مارک: بس کن مرد این عکسا فوق العادن،ما با این خاطرات زنده ایم.
مرد اورا از روی صندلیش بلند میکند و به ساعت بزرگ روی دیوار اشاره میکند.
مرد نابهنگام:{با عصبانیت} این ساعتو ببین عقربه هاش دارن تکون میخورن،ولی وقتی ازش عکس بگیری چطور میتونی بفهمی ساعت واستاده بوده یا حرکت میکرده؟ها؟
_بخشی از نمایش نامه ی "مرد نابهنگام" _

از: خود
مرسی هدی جان لطف دارید،
مرسی بهار جان،
این فقط بخشی از نمایش نامه بود و مرد نابهنگام هر بار در برخورد با شخصیتی خاص،بخشی از وجودش و طرز فکرش رو نشون میده،شخصیتی که برای من الهام گرفته از شخصیت نیچه است!!!
جالب اینجاس که من هیچوقت نتونستم این نمایش نامه رو تموم کنم!!!
بدلایل مختلف...
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
شبی سرد و بارانی در پاییزی مجاور که در انتظار زمستان سپری میشد،فاصله ی زمین تا آسمان پر بود از قطرات ریز و درخشان باران،خیابان های خیس شهر مرد شیشه بر خسته ای را در آغوش گرفته بودند که کلاه کوچک کهنه اش را کنار پیاده رو نزدیک کافه ای میچلاند.
روزهایی سرد و سخت بر او میگذشت،روزهایی که در مغازه اش برای مشتریان شیشه می برید،شیشه هایی نو و درخشان که در شب های شهر نور چراغ خانه ها را در ابعاد خود محدود میکردند و روز در قاب پنجره باز میشدند و پرده های خانه ها را جلوی بادی سرد تنها رها میکردند.مرد شیشه بر آن شب قصد نداشت به خانه برگردد چرا که باد سرد آن روزها شیشه های خانه اش را شکسته بودند و فضای خانه سرد و مرده گشته بود،ولی شاید این سردی به خاطر جای خالی معشوقه اش بود که به تازگی او را ترک کرده بود و واقعا تنهایش گذاشته بود!
فقط او مانده بود و آن شیشه های درخشان،برای لحظه ای دلش برای خانه تنگ شده بود و شاید بیشتر برای پیرمرد رفتگری که هرشب وقتی به خانه باز میگشت با او گپ میزد و سلامتش را جویا میشد،شاهد بود که هر روز جوانتر میشود و زنده تر با اینکه چیزی در این دنیا به جز جاروی بلند کهنه اش نداشت.
دلش واقعا برای آن پیرمرد تنگ شده بود ولی آن شب باز هم تصمیم گرفت که خانه نرود.
در پیاده رو با قدم هایی مرده که در آب های کف پیاده رو حل میشدند به درکافه ای رسید،در را باز کرد و گرمایی درونش احساس کرد،رفت کنار شومینه ی ته کافه نشست و یک اسپرسو داغ با طعم همیشگی سفارش داد و بعد برگشت روی پیشخوان در حالیکه گرم صحبت با مرد کافه دار بود شروع کرد به درد دل کردن با او،گویی ... دیدن ادامه ›› دلش از شیشه های مغازه هم شکننده تر شده بودند،آن شب همانطور برایش میگذشت تا اینکه روی پیشخوان خوابش برد،در خواب در دنیای رویایی اش قدم گذاشت،دنیایی شیشه ای و درخشان که تماما از شیشه های نشکن بود و همه چیز در معرض همه کس،آشکار و زیبا.
دیگر صبح شده بود،شیشه های کافه نور را از خود عبور می دادند تا او را بیدار کنند،با فنجانی خالی از قهوه در دست از خواب بیدار شد،نگاهی به اطرافش انداخت،فضایش گرم و زیبا بود،روزی جدید برایش آغاز شده بود و تصمیم گرفت آن روز با چند شیشه نو به خانه برگردد و آنجا را برای شب آماده کند چرا که تصمیم داشت با پیرمرد رفتگر زندگیشان را جشن بگیرند...
"برداشت های ذهنی شبانه"
"داستان کوتاه بسیار سانسور شده ی مرد شیشه بر"

از: خود
مهران خوشبین، آتنا تقی پور و کاووس لیراوی این را امتیاز داده‌اند
آفرین آقای جابر, به نظر من خیلی خوب بود..
۲۳ فروردین ۱۳۹۱
مرسی از لطفت،میتونی از نظر کیفی بررسیش کنی یا اینکه کسی رو میشناسید که اینکارو بکنه؟!
۲۴ فروردین ۱۳۹۱
مرسی امیر جان حق با شماست،در عین حال قصد من از جهاتی معرفی شخصیتی هست که با وجود سن زیاد و تجربه هایی که احتمالا از سالهای زیاد زندگیش بدست آورده،همچنان زندگیش درگیر تضادهاس یعنی شیشه بری و خوردن اسپرسو که همونطور که شما گفتید نمادی از رفع نیازها در عصر مدرنیته هست،بنابراین استفاده از فضای کافه شاید به رسوندن مطلب کمک میکنه!
نکته ی بعد اینکه هدف من برای این داستان نوشتن یک پایان خوب نبوده و اگه شما از نور صبح آخر داستان این برداشت رو کردید نمیدونم دلیلش چی بوده!
ببینید مرد شیشه بر نمیخواد به خونه برگرده چون شیشه هاش شکسته(یعنی سرد و بی روح شده خونه ای که نماد دستاوردهای زندگی اونه)،بنابراین از اونجا فاصله میگیره و در خواب شبانه اون رویا رو میبینه که نمادی از آرزوها و آمالشه ولی این فقط یک رویاست یعنی مردی که دچار تضادهایی در زندگیش ... دیدن ادامه ›› شده نمیتونه آرزوهاش رو تحقق ببخشه و فقط در خواب خودشو در اون حالت میبینه پس این مرد صبح بلند میشه و همچنان به زندگی عادیه خودش منتها به شکل جدیدتری ادامه میده...
باز هم لطف میکنی امیر جان اگر نظرتو بگی.
۲۵ فروردین ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کبوتر: منو سوار ترکت میکنی،دورم بدی،حالی ببرم؟!
سید علی محمد: چه معنی؟کم قباحت نداره کبوتر خانم!
کبوتر: یعنی ناشرع میشه سوار ترکم کنی؟
سید علی محمد: ناشرع که نه ولیکن شما نامحرمی به من.
کبوتر: دستمو میگیرم به زین،پاهامم تا میکنم عقب،شمام خیال کن زن و بچه داری!
سید علی محمد: بگذر کبوتر خانم! یکی می بینه،عرضمون میره.
کبوتر: عرضی که بخواد با سوار ترکه ی من بره،یقین تاحالا رفته و غافلی سید.
سید علی محمد: خدا نکنه غافل باشم.
کبوتر: یقین پس عاقلی؟
سید علی محمد: ماشاءالله به فهم و کمالاتت.آدم عاقل که یه همچو کاری نمی کنه،عرضش ... دیدن ادامه ›› بره.
کبوتر: عرض آدمیزاد باس پیش آقام شاهزاده حسین نره.آقام چه کارش به عقل و عاقلی،کارش با دل و عاشقی.
سید علی محمد: [متأثر،با خود] کی گفته تو چلی؟!
کبوتر: اگه سوارم کنی،دورم بدی،یه کرور ازین سخنا برات می گم.
سید علی محمد: بفرما سوار شو کبوتر خانم!
کبوتر سوار ترک دوچرخه میشود،سید هم سوار میشود.
بخشی از نمایش نامه ی "همسایه ی آقا" اثر دوست داشتنی "حسین کیانی".
این نمایش با بازی "رویا میر علمی" در نقش کبوتر و "هومن سیدی" در نقش سید در سال 85 به روی صحنه رفت.
چقذر زیباست احساس این کبوتر...

از: حسین کیانی
این تئاتر رو خیلی دوست داشتم...مرسی از یادآوریت ،کلا یادم رفته بود!
۲۳ فروردین ۱۳۹۱
قربون شما،
راستش من نمایش نامه های زیادی خوندم چه داخلی چه خارجی ولی این یکی رو خیلی دوست داشتم،آرزو میکردم اجراش رو میدیدم.
به نظرم کبوتر یه کاراکتر "معنویه ایرانیه" یه جورایی یه تناسخی از باورهای معنوی ایرانی تو وجودش هست،در عین حال که بقیه ی شخصیت هاخیلی واقعی تر و ملموس ترن.
شما چی فکر میکنید راجع به این نمایش نامه و کبوترش؟!
۲۳ فروردین ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش مرگ فروشنده،مشهد کارگاه تئاتر شمایل،خیابان سناباد،ادامه ی اجرا از 15فروردین تا 15 اردیبهشت.
Death of a Salesman.
برای من که ساختار معنایی سینمای "دارن آرونوفسکی" در فیلم "مرثیه ای برای یک رویا" و یا "زیبای آمریکایی" اثر "سام مندز" رو واقعا دوست دارم و تحسین میکنم،دیدن نمایش "مرگ فروشنده" اثر "آرتور میلر" با بازی فوق العاده ی "رضا کمال علوی" هم خیلی لذت بخش بود.
آرتور میلر در این تراژدی که اساسی رئالیستی دارد تقابل صاحبان سرمایه و جامعه ی کارگری را به طرز بی نظیری روایت میکند با این وجود که در این میان هیچ قهرمان و شخصیت پیروزی وجود ندارد.ویلی لومان پیرمرد فروشنده ی سالخورده ایست که در زندگی کارگری اش موفقیتی نداشته و حال که پسران جوانش در جوانی مجبورند برای موفقیت اقدامی کنند،خانواده بیش از بیش درگیر معضلات خود شده،ویلی برای تسکین خود مدام به گذشته ای خیالی و ساختگی پناه میبرد و پسرانش نیز هرکدام خودشان را در افکار ساختگی اشان والا میبینند و ازین رو دست به کارهای بیهوده میزنند درحالیکه منشا این توهمات و عدم شناخت از خود از طرفی به نظام سرمایه داری و از طرفی دیگر به اشتباهات خود ویلی در گذشته مربوط میشود...
تماشای این نمایش رو به شدت توصیه میکنم.
سلام علی آقا،ببخش دیر جواب دادم،آخرین اجرای سال 90 تموم شد یعنی 24ام بود،بعد از عید از 15 فروردین تا 15 اردیبهشت دوباره هست
۲۸ اسفند ۱۳۹۰
خواهش میکنم خانم یاسمن امیدوارم لذت ببرید
۲۸ اسفند ۱۳۹۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با سلام به همه ی دوستان جدید،دیشب به تماشای نمایش "مشروطه بانو" رفتم و خواستم نظرم رو بنویسم.
نمایش "مشروطه بانو" اثر زیبای "حسین کیانی" خیزش خون خواهانه ی بانوی داغداری است که سالها برای خونخواهی و انتقام مرگ شوهرش صبر کرده است،نمایش عدالت خواهی،آزادی خواهی،مهرورزی،عشق(عشقی که در لحظه ای بوجود می آید) و نفرت(که سالها میگذرد تا شکل بگیرد) در یک بستر کاملا ایرانی که ریشه در تاریخ و تحولات وطنمان دارد.
حسین کیانی در جایگاه نویسنده و کارگردان همچون برخی از بزرگان تئاتر و سینما خود را وامدار این هنر میداند و به حتم در این نمایش میخواهد دین خود را به هنر تئاتر ادا کند،صحنه ی تئاتر در مشروطه بانو به مثابه ی مکانیست برای کشف حقیقت و نیز کمک به آزادی خواهی و حق طلبی و دری از آگاهی و تامل برای مخاطب میگشاید.
کارگاه بکاء در طول داستان مشروطه بانو نقشی متغیر دارد،در آغاز و سابق تر صحنه ای برای نمایش تعزیه که نمادی از تصویر رویارویی حق علیه باطل چهره ای خالص از هنر نمایشی ایرانی است و بعد صحنه ی نمایش استقبال از "به بانو" و متعاقبا کمک به جنبش آزادی خواهانه و بعد برملا شدن حقیقت از پس آن نمایش است و در آخر هم مکان حسر داوطلبانه و بعد حصر اجباری "پیرولی صاحب دستور" است.
استفاده ی بصری هوشمندانه از رنگ قرمز هم از نکات قابل توجه اثر بود،قرمزی که در آغاز بر پیکره ی صحنه ی نمایش که شروع انتقام جویی بود و در ادامه ... دیدن ادامه ›› نوری بر چهره ی "به بانو" در لحظاتی که از انتقام دم میزد و قرمزی خون ریخته ی "عبدل" که جهل و دورویی باعث آن بود و در لحظاتی قرمزی بالشتی که برای لحظه ای آسایش بود و قرمزی سیب که نمادی از حیات برای "کوکب" و فرزندش بود و در آخر باز هم همان سیب قرمز نمادی از عشق و خوشبختی برای "جمهور" و "سرمه" بود.و این تبدیل آتش انتقام به عشق و خوشی همان خط سیر داستان بود.
حالت دراماتیک و روایات داستانی متعدد این اثر به لطف بازی های هنرمندانه و طراحی صحبه و نور پردازی خوب تماشاگر را با وجود زمان طولانی راضی نگه میدارد،برای من که برای اولین بار در تئاتر شهر به تماشای نمایشی میرفتم بسیار خوب بود و از این اولین حضور خوشحالم.صحبت از کاستی ها و نقص ها به عهده ی دوستان و بزرگان
چرا اینقد در برابر ابزار قدرت ضعیفم؟ این ضعف من از کجا میآد؟
از پدرم؟ از مادرم؟ از وطنم؟ از مهشید؟ ای مهشید... مهشید

هامون

از: از....
اگه بخوای من,منی بشم که تو میخوای,پس دیگه من,من نیستم.
بازم هامون
۲۶ اسفند ۱۳۹۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آنچه یافت می نشود,آنم آرزوست...

سلام و عرض ارادت به همه اهالی فهیم دیوار.
امیدوارم منم در جمع خودتون بپذیرید.

از: خود
خوش آمدید...
۲۱ اسفند ۱۳۹۰
از همه ممنون برای اینهمه محبت
خیلی خوشحالم بین شما هستم.
۲۲ اسفند ۱۳۹۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید