*آپارتمانی کوچک در محله ای قدیمی*
صدای پا از راهرو شنیده میشود،کسی در را باز میکند و وارد میشود.
مارک:{با هیجان} سلام پیرمرد،میدونی برای دیدنت چقدر راه رو اومدم،چقدر عوض شدی،باورم نمیشه اینجا میبینمت،اه چه غروب غم انگیزیه،شنیده بودم اینجا غروبا اینطوریه،تو نمیخوای چیزی بگی؟!
مرد نابهنگام:{با صدایی آرام}سلام مارک،منم از دیدنت خوشحالم،بگیر بشین تا برات یه قهوه بیارم.
از کنار پنجره به سمت آشپزخانه میرود و با دو فنجان قهوه برمیگردد.
مرد نابهنگام: بیا اینو بخور مث همیشه نیست ولی بازم خوبه.
مارک با خوشحالی فنجان قهوه را میگیرد و روی صندلی کنار شومینه
... دیدن ادامه ››
مینشیند.
مارک: تو راه که میومدم به روزای قدیم فکر میکردم،کلی از عکسای قدیممون رو همراهم آوردم بهت نشون بدم،یادش بخیر،بیا یه نگاهی بهشون بنداز،بیا این عکس رو ببین تو و تئودور،این عکسو من گرفتم.
مرد با آرامی به سمت مایک میرود و پکی به سیگارش میزند.
مرد نابهنگام: تو که میدونی من علاقه ای به دیدن عکس ندارم،اگه لازم باشه سعی میکنم خاطراتو تو ذهنم نگه دارم.
مارک: بس کن مرد این عکسا فوق العادن،ما با این خاطرات زنده ایم.
مرد اورا از روی صندلیش بلند میکند و به ساعت بزرگ روی دیوار اشاره میکند.
مرد نابهنگام:{با عصبانیت} این ساعتو ببین عقربه هاش دارن تکون میخورن،ولی وقتی ازش عکس بگیری چطور میتونی بفهمی ساعت واستاده بوده یا حرکت میکرده؟ها؟
_بخشی از نمایش نامه ی "مرد نابهنگام" _
از: خود