شبی سرد و بارانی در پاییزی مجاور که در انتظار زمستان سپری میشد،فاصله ی زمین تا آسمان پر بود از قطرات ریز و درخشان باران،خیابان های خیس شهر مرد شیشه بر خسته ای را در آغوش گرفته بودند که کلاه کوچک کهنه اش را کنار پیاده رو نزدیک کافه ای میچلاند.
روزهایی سرد و سخت بر او میگذشت،روزهایی که در مغازه اش برای مشتریان شیشه می برید،شیشه هایی نو و درخشان که در شب های شهر نور چراغ خانه ها را در ابعاد خود محدود میکردند و روز در قاب پنجره باز میشدند و پرده های خانه ها را جلوی بادی سرد تنها رها میکردند.مرد شیشه بر آن شب قصد نداشت به خانه برگردد چرا که باد سرد آن روزها شیشه های خانه اش را شکسته بودند و فضای خانه سرد و مرده گشته بود،ولی شاید این سردی به خاطر جای خالی معشوقه اش بود که به تازگی او را ترک کرده بود و واقعا تنهایش گذاشته بود!
فقط او مانده بود و آن شیشه های درخشان،برای لحظه ای دلش برای خانه تنگ شده بود و شاید بیشتر برای پیرمرد رفتگری که هرشب وقتی به خانه باز میگشت با او گپ میزد و سلامتش را جویا میشد،شاهد بود که هر روز جوانتر میشود و زنده تر با اینکه چیزی در این دنیا به جز جاروی بلند کهنه اش نداشت.
دلش واقعا برای آن پیرمرد تنگ شده بود ولی آن شب باز هم تصمیم گرفت که خانه نرود.
در پیاده رو با قدم هایی مرده که در آب های کف پیاده رو حل میشدند به درکافه ای رسید،در را باز کرد و گرمایی درونش احساس کرد،رفت کنار شومینه ی ته کافه نشست و یک اسپرسو داغ با طعم همیشگی سفارش داد و بعد برگشت روی پیشخوان در حالیکه گرم صحبت با مرد کافه دار بود شروع کرد به درد دل کردن با او،گویی
... دیدن ادامه ››
دلش از شیشه های مغازه هم شکننده تر شده بودند،آن شب همانطور برایش میگذشت تا اینکه روی پیشخوان خوابش برد،در خواب در دنیای رویایی اش قدم گذاشت،دنیایی شیشه ای و درخشان که تماما از شیشه های نشکن بود و همه چیز در معرض همه کس،آشکار و زیبا.
دیگر صبح شده بود،شیشه های کافه نور را از خود عبور می دادند تا او را بیدار کنند،با فنجانی خالی از قهوه در دست از خواب بیدار شد،نگاهی به اطرافش انداخت،فضایش گرم و زیبا بود،روزی جدید برایش آغاز شده بود و تصمیم گرفت آن روز با چند شیشه نو به خانه برگردد و آنجا را برای شب آماده کند چرا که تصمیم داشت با پیرمرد رفتگر زندگیشان را جشن بگیرند...
"برداشت های ذهنی شبانه"
"داستان کوتاه بسیار سانسور شده ی مرد شیشه بر"
از: خود