ای دریغ از نوشخواری از جنون
جامهایی پر شده از سرخِ خون
دیدگان آبی امید باز
آسمان عمر ما شَنگَرف گون
قلبهایی زنده در خاکی مغاک
دستهایی مرده در بحر سکون
گوشهایی پر شده از های و هوی
روزهایی طی شده در چند وچون
بر لب از تمجید خود لبخندها
آتش بغضیم ما از اندرون
ساقی از سودای دل آگاه نیست
می به حسرت داد، شد سردی فزون
از پشنگ لطف یزدان شاد باش
بر سریر عشق بر دنیای دون..........
...............................
افشین اسکندری