پنج ساعت است نشسته ام اینجا،
و دارم به روزی که تورا دیدم فکر میکنم،
از آن روهای ِ معرکه ی سردِ پاییز بود،
و من شال ِ قهوه ای پوشیده بودم،
همرنگ ِ چشمانم . . .
حتی چهره پسرک ِگل فروشی که نرگس می فروخت هم یادم مانده،
حتی ِ ساعت ِ پنج و سی هفت دقیقه عصر را،
ولی تمام ِ معضل اینجاست که؛ به یاد نمی آورم
تو دقیقاٌ چه زمانــــی تمام ِ زندگی من شُدی . . !