«آغاجاری» به یاد مصطفی اسکویی (۱۳۰۲ - ۶ آبان ۱۳۸۴) و آناهیتا
سال ۱۳۶۱ کلاسهای بازیگری مصطفی اسکویی. فن بیان - تکلیف: شعری انتخاب کنید و با رعایت اصول فنبیان که آموختهاید آن را برای کلاس دکلمه کنید.
مدتی بود که شاگرد اسکویی بودم و کمکم خود را بچه محل آناهیتا میدانستم و پررو شده بودم. یک استانیسلاوسکی میگفتم و صد کنستانتین سرگیوویچ از دهانم میریخت و آنطور که استاد میگفت خود را از نسل جدید تئاتر علمی میدانستم و میبایست صلیب آنرا بردوش میکشیدم. باید سنگرهایم را با مطالعه و کار مداوم آنچنان قوی میکردم «که از باد و بارانش ناید گزند».
اما کلا چون روحیه چموشی داشتم به این فکر بودم که یک جایی بزنم در پر استاد و جایی حالش را بگیرم تا ببینم چه میشود. همینجوری. آخر به همه چیز خیلی مطمئن بود، مخصوصا به خودش و این روحیه او از یک سو برایم ارزشمند بود و از سوی دیگر همچون اکثر جوانان در سنین بلوغ باید دائما کسی را که به او وابستگی فکری و عاطفی داشتی محک میزدی. این محک زدنها درواقع به چالش کشیدن باور خودم بود.
از گوشه و کنار و تاریخ و کتب و جزوات و بطور شفاهی متوجه شدم که این و آن میگویند: اسکویی خودخواه است. اسکویی تاجر است. بازاری است. از همه
... دیدن ادامه ››
سوءاستفاده میکند. کلاه بردار است و خلاصه آنقدر آدم ناجوریست که لنگه ندارد. آنقدر از این بحث و حدیثها بود که گاهی به شک میافتادم ولی هرچه دور و برم را میگشتم اثری از این سوءرفتار در اسکویی و آناهیتا نمیدیدم. در همین دوران بود که مجموعهای از اشعار سعید سلطانپور که شاگرد قدیمی استاد بود به دستم رسید به نام «صدای میرا» و در داخل این مجموعه شعری را یافتم به نام «آغاجاری» که از اجرای نمایش اتللو آناهیتا در شهر آغاجاری در سال چهل و یک میگفت. و چهها که نمیگفت. تصمیم گرفتم که این شعر را برای کلاس فنبیان آماده کنم. جملات را با دقت زیر و رو میکردم و تا هرآنجا که سوادم قد میداد بر رویش کار کردم.
نوبت اجرای من در کلاس رسید. عضلاتم را رها کردم، نفسم را در دیافراگم فرو دادم، با نگاهی نافذ قبل از شروع به تک تک همکلاسیها خیره شدم و آخر از همه نگاهم را به چشمان اسکویی دوختم و خواندم.
- از شعله بود
از داغ
از داغ و شعله بود آغاجاری
- منتظر عکسالعملی از طرف استاد بودم. اما هیچ. او هم به من خیره شده بود و مثل همیشه قلم به دست آماده نوشتن بود. فکر کردم شاید این شعر را اصلا نشنیده. گفتم بهتر. بیشتر جا میخورد. ادامه دادم.
- مردان میان جادهی تفناک
مثل فلز ملتهبی، میگداختند
و ما
گروه کوچک دلقک ها
معمارهای روح بشر
هرگز
زخم برادران گدازان را
در جاده ی جنوب ندیدیم
در بوی داغ نفت
از پشتههای نعش گذشتیم
بر نعش هیچ مرد نگریستیم
- گفتم اینجا دیگر باید استاد قدری بر روی صندلی جابجا شود. اما نه. عکسالعملی نشان نداد. به خودم شک کردم که شاید من دارم بد میخوانم و تاثیر لازم را نمیگذارد. ولی اگر چنین بود حتما روی کاغذش مینوشت. در ثانی در نگاههای همکلاسیها تاثیر کار را میدیدم که انگار عروس در هنگام خواستگاری گوزیده باشد به من نگاه میکردند.
گفتم صبر کن استاد جون، اصل کاری مونده. با صدای بلند و پر از احساس همچون شعرخوانی ولادیمیر مایاکوفسکی در میدان سرخ مسکو خواندم:
آن شب که نعره های اتللو
در شعله های داغ تو می پیچید
و مرشد گروه عروسک ها
هر ارتعاش نخ را یک سکه می گرفت
من نعش تفته ی پدران را
در کوره های سرخ تو دیدم
آشویتس داغناک
آغاجاری
آن شب دلم پرنده ی سرخی بود
که روی آن ولایت سوزان میگشت
آن شب دلم پرندهی سرخی بود
- استاد سرش را پایین انداخت. گفتم آها. گرفتمت. سکوت. احساس غرور کردم که استاد برای چند لحظه بعد از دکلمه من سکوت کرد. سرش را بلند کرد. غمی در چشمانش بود. قدری دستپاچه شدم. انتظار همهچیز را داشتم جز غصه استاد. آرام گفت: سعید ما همیشه تند و تیز بود، آخر سر هم کار دست خودش و ما داد.(یک سالی میشد که از تیرباران سعید سلطانپور میگذشت) استاد دیگر چیزی نگفت. در سکوت سر جایم نشستم. بدنم سرد شده بود.فکر کردم هنوز چقدر بچهام و چه راه درازی برای پخته شدن پیشرو دارم.
مهرداد خامنهای
۴ آبان ۱۳۹۶
https://blogzaman.site123.me/