در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سندس یگانه | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 20:27:46
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
اگر نمایشنامه‌نویس را نشناسی یا شناختی از فضای کارش نداشته باشی گمان می‌کنی نمایشنامه دیروز نوشته شده و امروز به اجرا درآمده غافل از اینکه متن سال ۶۳ به نگارش درآمده با اقتباسی از نهج‌البلاغه و سفارشات امام علی به مالک در رابطه با حکومت و زمامداری. اینکه متن در تمام این سال‌ها تازگی خود را حفظ کرده به اصل موضوع برمی‌گردد یعنی چه چیزی حکومت را سالم و چه چیزی حکومت را ناسالم می‌کند. تلاش اطرافیان حاکم برای در دست گرفتن زمام امور تا جایی پیش می‌رود که حتی نقش سیاه را هم خودشان به عهده می‌گیرند و آنقدر سیاه را درگیر مسائل مختلف می‌کنند که سیاه هم از نقش خودش فاصله می‌گیرد و اینگونه بار خنداندن تماشاگر از دوش سیاه برداشته می‌شود. البته ناآگاهی سیاه از حکومت‌داری هم هست که باعث می‌شود متوجه نباشد فرمان و دسته خر (دست خط) به چه فاجعه‌ای می‌تواند منجر شود!
به اجرا برگردیم. به بازیگران که دست‌مریزاد دارد بازیشان و گروه موسیقی که سنگ تمام گذاشت. چیدمان صحنه و قرار گیری گروه موسیقی رو به تماشاگر که تا حدودی صحنه‌ی نمایش را دو سویه کرده بود و می‌شد بازتاب صحنه را در گروه موسیقی دید و عکس‌العمل تماشاگر را حدس زد و البته ارتباط زنده‌ای بین گروه موسیقی و گروه نمایش از یک سو و گروه موسیقی و تماشاچی از سوی دیگر برقرار ‌کرده بود.
همچنین شیوه‌ی تغییر صحنه که هوشمندانه و جذاب انجام شده بود هم به فضای کار می‌آمد هم خیر و شر را به ذهن متبادر می‌کرد.
نمی‌شود کار را دید و از آن نوشت اما به جسارت کارگردان جوان آفرین نگفت. رفتن سراغ متنی که استادی پژوهشگر و کاربلد نوشته و اجرا کرده و سبکی که استادانی کارکشته دارد، عشق به تئاتر می‌خواهد و جسارت که خوشبختانه کارگردان هر دو را دارد.
باید و باید به دیدن این دست نمایش‌ها نشست تا هم نمایش زنده ... دیدن ادامه ›› بماند هم کارگردانان جوان دیگر هم جسارت پیدا کنند به سمت این نمایش‌ها بروند.
ایستاده برای تمامی عوامل نمایش دست می‌زنم و همه را به تماشای این نمایش تشویق می‌کنم.
خدا قوت
ممنون که نمایش تخت و خنجر را برای تماشا انتخاب کردید
تحسین برانگیز است این میزان شناخت دارید نسبت به نمایشنامه و فضای دورنی آن
خوشحالم که موفق بودیم در جلب رضایت شما
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
محمدعلی نجف پور
ممنون که نمایش تخت و خنجر را برای تماشا انتخاب کردید تحسین برانگیز است این میزان شناخت دارید نسبت به نمایشنامه و فضای دورنی آن خوشحالم که موفق بودیم در جلب رضایت شما
موفق باشید و بدرخشید همگی 🌹
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یازده دی ماه تئاتر را دیدم. یعنی کمی، کمتر از یک ماه پیش. عجیب برایم درگیری ذهنی است. اینکه بعد از گذشت این مدت چرا هنوز درگیر دنیایِ علی عشقی هستم؛ آن هم دنیایی که حتی خودش هم نتوانست تحمل کند برایم جای سؤال است.
عجیب تر اینکه رفتار علی عشقی اصلاً مورد تأییدم نیست. او در دنیای منطقی و سنجیده ی من، دنیایی که فقط یکبار اتفاق می افتد، جایی ندارد. کسی که دست به یک خود ویرانگری بزرگ زده و بدتر اینکه در دو سال پیش حبس شده. آدم هایی که در یک نقطه متوقف می شوند، همیشه برایم سنبل دست کشیدن از مبارزه و زندگی هستند. سنبلِ پناه بردن به تاریک ترین و مطمئن ترین جای دنیا؛ یعنی درون خود. کسانی که با رفتن کسی یا از دست دادن شغلی یا موقعیتی یا ثروتی، در روی تمام دنیا می بندند و همه ی دنیایشان می شود آنکه یا آنچه دیگر نیست... و این یعنی سکون... و متنفرم از سکون. خصوصاً اگر مثل علی عشقی به سقوط بزرگ ختم شود... اما... بله یک امای بزرگ مطرح است.
چه چیزی در این میان، گریبانِ مرا گرفته و رها نمی کند؟ چه در این نمایش بود که دست از سرم بر نمی دارد؟ آیا گمشده ای در اعماق وجودم مدفون شده و نومیدانه در تلاش است خودش را به یادم بیاورد یا تصویری است از دنیایی دور، از کسی دیگر...
نمی دانم دلیلش چیست فقط می دانم خودم هم حبس شده ام. در یازدهم دی ماه نود و شش، در دنیایِ مردی که اگر کسی قصه اش را برایم تعریف می کرد شاید نهایت پنج دقیقه برایش تأسف می خوردم... نمی دانم چه شده اما به کسانی که این نمایش را ندیده اند توصیه می کنم خودشان را نجات دهند. این نمایش را نبینید. از آن بگریزید و اسمش را از فهرست برنامه هایتان حذف کنید وگرنه خدا می داند تا کِی اسیرش می شوید...
یکشنبه هشتم بهمن ماه نود و شش
درست پنج ماه میگذرد از زمانی که شرقی غمگین را دیدم...آن روزها که خبر اجرای این عاشقانه منتشر شد تمام فکرم این بود که اجرای سجاد افشاریان است و باید رفت و دید...برایم مهم نبود که باید از زنجان میرفتم برای دیدنش... یک هفته تمام رویاهایم دیدن شرقی غمگین بود ... اما وقتی که در سالن نشسته ام معجزه اتفاق افتاد ... تا چند دقیقه ی اول فکرم فقط پیش سجاد افشاریان بود اما بعد از شنیدن حزن عجیب صدای علی عشقی دیگر نتوانستم به چیز دیگری غیر از او فکر کنم ... دیگر من ,من نبودم انگار که قسمتی از آن خانه شده باشم ... با خودم میگفتم کاش کسی بیاید که رفتن بلد نباشد, کسی مثل سعید... دلتنگی های علی عشقی دلتنگی های ساده ی هرروز نبود او عاشقانه دلش تنگ دلبر بود...صبوری و رفاقت سعید کار آسانی نبود در روزگاری که کمتر پیدا میشود کسی مثل او که پای رفاقتش بماند... تک تک حرفهای علی عشقی می آمد و درست می نشست وسط قلبم ...آخ از وقتی که شعر غمگین پخش شد...نمیدانستم چرا دلبر رفته , چرا علی تنها شده و چرا سعید انقدر پای رفاقتش مانده اما همان یک ساعت و نیم را عاشقانه با آنها زندگی کردم و عاشقانه اشک ریختم...|تو میگفتی علی عشقی من دیوونت میشدم..| انگار وقتهایی که دلبر بود با آنها بودم که حالا انقدر غم نبودنش برایم آشناست...پنج ماه گذشته اما نتوانستم حتی یک لحظه از فکر علی عشقی بیرون بیایم...پنج ماه است که همه ی لحظه های زندگیم شده عاشقانه های علی عشقی. ..پنج ماه است ... دیدن ادامه ›› که رفاقت سعید , سنگ دلی دلبر و عشق علی عشقی تمام فکرم شده...پنج ماه است که ردیف دو صندلی ۱۴ سالن پالیز جا مانده ام و دارم به علی فکر میکنم...
از کارگردانی فوق العاده ی سعید زارعی و بازی های درخشان سجاد افشاریان و هومن شاهی نمیشود گذشت...
علی عشقی تو هرگز برای من تمام نمیشوی تکه ای از قلبم را مال خود کرده ای که هیچگاه آن دیگری نخواهد بود...
جناب افشاریانِ جامِ جان لطفا همیشه باشید و برایمان تعریف کنید که با عاشقانه هایتان زندگی میکنیم...
|من همون علی ام به عشقت عشقی...علی عشقی...|
ممنونم بابت خلق این اثر زیبا و به یاد ماندنی...
۲۷ بهمن ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چی داره اون بیرون که تلگرام نداره؟ قبلاً می گفتن از اون دنیای کوفتی بیا بیرون. اسمش روشه، مجازی! بیا تو دنیای واقعی با آدمای واقعی زندگی کن. گوش ندادیم. انقدر اونجا موندیم که دیگه حقیقت و مجازمون یکی شد. طوری شد که دیگه نگاه های سرد و جوابای سربالامون شد برا دنیای واقعی، فلسفه و هنر و عشقمون شد برای اون دنیا. الان خودمونم گیج می زنیم کدوم وری درسته. عجیب تر اینکه هر قدرم اون دنیا رو رنگ و لعاب می دیم بازم سرد و بی روحه. توش خبری از دلبر و علی عشقی نیست. البته نبایدم باشه، اصلا دنیاش مال اونا نیست.
مثل قدم زدن تو برزخ می مونه، پرسیدن و نپرسیدن سئوالی که نه می خوای خودشو بشنوی نه جوابشو بدونی. تصویری که دیگه نمی دونی واقعیه یا نه. آدمایی که فقط می خوان تو دنیاشون باشی و تنهاییشونو پر کنی.
نمی شه. اونجا، کنج خاک گرفته و زنگ زده ذهنت تاریکه. مهم نیست چقدر فلسفه و ادبیات به خوردش بدی، چندتا دلبر براش رو کنی و چند تا وویس براش پر کنی، عهد بسته که روشن نشه... مثل کاغذ سفیدی که پای هیچ قلمی به سرزمینش نرسیده؛ نواری که رنگ هیچ صدایی به خودش ندیده؛ پیاده رویی که هیچ قدمی لمسش نکرده؛ آشوبی که هیچ وقت مجال بروز نداشته...
دارم سعی می کنم تمرکز کنم رو موضوعاتی که چپ و راست هجوم میارن به ذهنم و همه تصویرای ذهنیمو پخش می کنن تو هوا... دارم سعی می کنم بین دود سیگار و علفای گلدون کانِکت بزنم که شاید از ترکیب سنت و مدرنتیه بالاخره یه علاجی پیدا بشه برا تارک دنیایی که نمی تونه از اتاقش بیرون بیاد. دارم سعی می کنم قصه ها و شعرا و فلسفه ها رو نریزم تو زندگی... اما نمی شه.
اصلاً نمی شه تو واگن شلوغ مترو تمرکز کرد. دارم سعی می کنم به جایی فکر کنم که ازش اومدم، جایی ... دیدن ادامه ›› که توش یاد همه بود اما جای هیچ کی نبود. بین همهمه ی مسافرا و اعلام کننده ی ایستگاه ها و بازار گرمی دست فروشا، وقتی اینجا می شینم و سعی می کنم با هدفون موسیقی به خورد گوشام بدم که حواسم پرت نشه یا شایدم بشه، سعی می کنم فکر کنم به دنیایی که توش عشق و عاشقی مرز بین مرگ و زندگیه. ولی نمی شه تمرکز کرد. الان و اینجا، فقط می تونم به مترویی فکر کنم که همه چیز توش گیر میاد و همه چیز توش می فروشن؛ به جز تو... رفیق...
مریم زارعی و جواد حیدری این را پاسخ داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید