یازده دی ماه تئاتر را دیدم. یعنی کمی، کمتر از یک ماه پیش. عجیب برایم درگیری ذهنی است. اینکه بعد از گذشت این مدت چرا هنوز درگیر دنیایِ علی عشقی هستم؛ آن هم دنیایی که حتی خودش هم نتوانست تحمل کند برایم جای سؤال است.
عجیب تر اینکه رفتار علی عشقی اصلاً مورد تأییدم نیست. او در دنیای منطقی و سنجیده ی من، دنیایی که فقط یکبار اتفاق می افتد، جایی ندارد. کسی که دست به یک خود ویرانگری بزرگ زده و بدتر اینکه در دو سال پیش حبس شده. آدم هایی که در یک نقطه متوقف می شوند، همیشه برایم سنبل دست کشیدن از مبارزه و زندگی هستند. سنبلِ پناه بردن به تاریک ترین و مطمئن ترین جای دنیا؛ یعنی درون خود. کسانی که با رفتن کسی یا از دست دادن شغلی یا موقعیتی یا ثروتی، در روی تمام دنیا می بندند و همه ی دنیایشان می شود آنکه یا آنچه دیگر نیست... و این یعنی سکون... و متنفرم از سکون. خصوصاً اگر مثل علی عشقی به سقوط بزرگ ختم شود... اما... بله یک امای بزرگ مطرح است.
چه چیزی در این میان، گریبانِ مرا گرفته و رها نمی کند؟ چه در این نمایش بود که دست از سرم بر نمی دارد؟ آیا گمشده ای در اعماق وجودم مدفون شده و نومیدانه در تلاش است خودش را به یادم بیاورد یا تصویری است از دنیایی دور، از کسی دیگر...
نمی دانم دلیلش چیست فقط می دانم خودم هم حبس شده ام. در یازدهم دی ماه نود و شش، در دنیایِ مردی که اگر کسی قصه اش را برایم تعریف می کرد شاید نهایت پنج دقیقه برایش تأسف می خوردم... نمی دانم چه شده اما به کسانی که این نمایش را ندیده اند توصیه می کنم خودشان را نجات دهند. این نمایش را نبینید. از آن بگریزید و اسمش را از فهرست برنامه هایتان حذف کنید وگرنه خدا می داند تا کِی اسیرش می شوید...
یکشنبه هشتم بهمن ماه نود و شش