چی داره اون بیرون که تلگرام نداره؟ قبلاً می گفتن از اون دنیای کوفتی بیا بیرون. اسمش روشه، مجازی! بیا تو دنیای واقعی با آدمای واقعی زندگی کن. گوش ندادیم. انقدر اونجا موندیم که دیگه حقیقت و مجازمون یکی شد. طوری شد که دیگه نگاه های سرد و جوابای سربالامون شد برا دنیای واقعی، فلسفه و هنر و عشقمون شد برای اون دنیا. الان خودمونم گیج می زنیم کدوم وری درسته. عجیب تر اینکه هر قدرم اون دنیا رو رنگ و لعاب می دیم بازم سرد و بی روحه. توش خبری از دلبر و علی عشقی نیست. البته نبایدم باشه، اصلا دنیاش مال اونا نیست.
مثل قدم زدن تو برزخ می مونه، پرسیدن و نپرسیدن سئوالی که نه می خوای خودشو بشنوی نه جوابشو بدونی. تصویری که دیگه نمی دونی واقعیه یا نه. آدمایی که فقط می خوان تو دنیاشون باشی و تنهاییشونو پر کنی.
نمی شه. اونجا، کنج خاک گرفته و زنگ زده ذهنت تاریکه. مهم نیست چقدر فلسفه و ادبیات به خوردش بدی، چندتا دلبر براش رو کنی و چند تا وویس براش پر کنی، عهد بسته که روشن نشه... مثل کاغذ سفیدی که پای هیچ قلمی به سرزمینش نرسیده؛ نواری که رنگ هیچ صدایی به خودش ندیده؛ پیاده رویی که هیچ قدمی لمسش نکرده؛ آشوبی که هیچ وقت مجال بروز نداشته...
دارم سعی می کنم تمرکز کنم رو موضوعاتی که چپ و راست هجوم میارن به ذهنم و همه تصویرای ذهنیمو پخش می کنن تو هوا... دارم سعی می کنم بین دود سیگار و علفای گلدون کانِکت بزنم که شاید از ترکیب سنت و مدرنتیه بالاخره یه علاجی پیدا بشه برا تارک دنیایی که نمی تونه از اتاقش بیرون بیاد. دارم سعی می کنم قصه ها و شعرا و فلسفه ها رو نریزم تو زندگی... اما نمی شه.
اصلاً نمی شه تو واگن شلوغ مترو تمرکز کرد. دارم سعی می کنم به جایی فکر کنم که ازش اومدم، جایی
... دیدن ادامه ››
که توش یاد همه بود اما جای هیچ کی نبود. بین همهمه ی مسافرا و اعلام کننده ی ایستگاه ها و بازار گرمی دست فروشا، وقتی اینجا می شینم و سعی می کنم با هدفون موسیقی به خورد گوشام بدم که حواسم پرت نشه یا شایدم بشه، سعی می کنم فکر کنم به دنیایی که توش عشق و عاشقی مرز بین مرگ و زندگیه. ولی نمی شه تمرکز کرد. الان و اینجا، فقط می تونم به مترویی فکر کنم که همه چیز توش گیر میاد و همه چیز توش می فروشن؛ به جز تو... رفیق...