امروز هفتم فروردین ۱۴۰۱ ، شب اول اجرا ؛
نمایش قراره ساعت هفت و نیم شروع بشه ، حدود بیست دقیقه گذشته و هنوز منتظریم درها رو باز کنن ، اصلا گلایه ندارم ، میفهمم شب اول داستانهای خودش رو داره ، توی این فاصله نگاه میکنم به کسایی که توی لابی جمعن ، چقدر خوبه انقدر شلوغه ، شیطنت میکنم و سایت خرید بلیط رو چک میکنم ، چه حالی خوبیه وقتی میبینی تمام صندلیها پُرند.
بین همهمه آدما نظرم جلب میشه به سن کسانی که منتظر اجازه ورود به سالن هستن ، اکثرشون از من جوونترن (من متولد ۱۳۶۰ هستم) بقول معروف دهه هفتادین ، تنها و دو نفره و چند نفره اومدن تئاتر استاد مرزبان رو ببینن.
بالاخره نمایش شروع میشه ، با اینکه تماشاچی آماتور تئاترم ، میفهمم بازیها چقدر خوبن ، می دونم چند شب بگذره چقدر هماهنگی گروه بیشتر میشه و اونایی که شبهای بعد میان از ما هم بیشتر لذت میبرن.
خیلی مزمزه میکنم اینو بنویسم یا نه ، آخه من کجا و استادِ دوستداشتنی تئاتر که پنجاه ساله کار روی صحنه میبرن کجا؟
ولی اگه با دختر پسرای بیست-سی ساله نشست و برخاست داشته باشین میدونین که براشون ضرباهنگ مهمه ، ریتمِ کُند رو نمیپسندن خلاصه دنیاشون کمتر
... دیدن ادامه ››
حوصله وقایع مطول رو داره.
به نظرم شاید میشد متن رو بیشتر تلخیص و در زمان مختصرتری داستان رو با نمایش به مخاطب منتقل کرد.
حالا تئاتر تمام شده و من دارم از پلهبرقی مترو پائین میرم ، حالم خوبه ، خیلی خوب ؛
از فکر اینکه بزرگان هنر مملکتم هنوز دارن اجرا میگذارن ، نسل بعدیشون با این قدرت بازی میکنن و نسلهای بعد از من هم اینقدر فهمیدن سرخوش میشم.