در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال راضیه فیض آبادی | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 19:00:50
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
فرآیند، از نظر من نمایش زیبایی بود. دربارۀ نقاط قوت این نمایش، دوستان به نکات خوبی اشاره کرده اند. من فقط میخواهم به بخشی از نمایش اشاره کنم که به نظر من کمی موقعیت ایجاد شده در نمایش را محدود می‌کرد. اشاره‌ام به این است که به نظر میرسید پدر این خانواده فردی سیاسی است و قوانینی برای جامعه وضع می‌کند، پسر هم انگار بخشی از این سیستم قضایی است. بنابراین خانواده‌ای که به حریم آقای ک تجاوز کرده‌اند، بخشی از قدرت حاکم هستند. در صورتی که به گمان من روحِ این نمایش‌نامه، در طبیعی جلوه‌دادن این فرآیند استحاله است، فرآیندی که انگار در تمامِ سطوح تعاملات اجتماعی می‌تواند اتفاق بیفتد و محدود کردن این اتفاق به این که یک سرِ این تعامل، پای در مناسبات سیاسی داشته باشد، فروکاهیدن این مضمون است.
خانواده مهاجم نمایند حکومت بود به وضوح ب نظرم
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
سید حسام حجازیان
خانواده مهاجم نمایند حکومت بود به وضوح ب نظرم
بله به خاطر همین میگم که این مضمون رو تقلیل داده.
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
همه که نشستند، هادی مرزبان آمد روی صحنه و گفت در این زمانۀ بی‌عشقی، سعی کرده از عشق بگوید. همه دست زدند، چراغ‌ها خاموش شد و سالن در تاریکی فرورفت. من بعد از دو سال و اندی جدایی از سالن اصلی تئاتر شهر، ناگهان فهمیدم چقدر دلم برای این تاریکی سالن تنگ شده بود، چقدر دلم برای نشستن میان جمعیتی که در تعطیلی تهران، در یک غروب سرد فروردینی آمده‌اند، با ماسک‌ بر چهره، با نفس‌های تنگ در فضایی سربسته نشسته‌اند تئاتر ببینند تنگ شده بود، چقدر دلم تنگ شده بود برای آن فرورفتن در تاریکی و بعد غرق شدن در نمایش. و چه خوب که تماشاگر دکتر نون بودم.
داستان «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» شهرام رحیمیان را که می‌خوانی، اول از همه و مهم‌تر از هر چیزی، راوی است که به چشم می‌آید. راوی‌ای که چنان بیگانه از خود است که خودش را «او» خطاب می‌کند. و خواننده مبهوت و گیج می‌شود که راوی کیست، دکتر نون کیست، آن که همان ابتدای داستان مرده است کیست؟ آهسته آهسته که داستان پیش می‌رود، معلوم می‌شود راوی خودِ دکتر نون است، و او چون آن چنان شوریده و درهم‌شکسته است که توانِ روایت‌گری منسجم و خوش‌خوان و ساده‌فهم را ندارد. ما با دنیای ذهنی دکتر نون، با روایت آشنا می‌شویم. مرزبان با درهم شکستن خطِ روایی، با قرار دادن سه ملک‌تاج در نمایش، با طراحی صحنه‌ای که از فضای رئالیستی فاصله گرفته است، تا اندازه‌ای توانسته شیوۀ روایتش را نزدیک به متن اصلی کند. هر چند که ظرائف راوی و نوع روایت‌گری او در نمایش به رمان شبیه نیست. من با خودم فکر می‌کردم که شاید اگر دو شخصیت با دو بازیگر متفاوت، دکتر نون را بازی می‌کردند، و این هر دو دکتر نون بودند و این آن دیگری را روایت می‌کرد و آن، این دیگری را، به فضای روایت‌گری رمان شبیه‌تر بود.
دکتر نون شهرام رحیمیان، مردی است افسرده، مردی است مغبون، مردی است شوریده. من به سختی می‌توانستم حامد کمیلی را در نقش دکتر نون بپذیرم، هر چند که کمیلی در این نمایش، به گمان من، بهترینِ خود بود، اما با دکتر نون فاصله داشت. مردی آن چنان افسرده نمی‌توانست روی نوک پنجه راه برود، نمی‌توانست انقدر ... دیدن ادامه ›› چابک و فرز در صحنه این سو و آن سو برود، مردی آن چنان مست، لابد باید بی‌تعادل، تلوتلو خوران، با لحنی آهسته و درهم‌ریخته حرف بزند، مردی آن چنان پشیمان و مغبون می‌بایست حرکاتش کند و رفتارش بی‌تفاوت باشد. دکتر نون باید نگاه‌هایی می‌داشت سرشار از غم و سرشار از عشق و گاهی سرشار از خشمی فروخورده. باید مردی در وسط صحنه می‌ایستاد که نگاهش، که رفتارش بی‌آن‌که حرفی بزند، گویای احساساتش می‌بود. مصدق اما، به گمانِ من، انتخاب خوبی بود. بهنام تشکر، در قامت مصدق خوش نشسته بود. اما از همه بهتر ملک‌تاجِ تازه عروس بود، که صحنه را پر از شورِ زندگی می‌کرد، با خنده‌هایش با عاشقانه‌هایش، با بازیگوشی‌هایش تمامِ نمایش را به صحنۀ شیدایی بدل کرده بود.
من آن بخش‌هایی از صحنه را که فضا رنگ و بوی فانتزی می‌گرفت دوست نداشتم، آن زنان و مردان کوچه و بازار، آن هم‌همه‌ها و شلوغی‌ها، که صدای خنده تماشاگران را از این جا و آن جای صحنه برمی‌انگیخت، با فضای تاریک و عاشقانه داستانِ رحیمیان هماهنگی نداشت. به نظرم بارِ تراژیک اثر را کم‌جان کرده بود.
حرفِ آخر این که نمایش دکتر نون با وجود کاستی‌هایی که از نظرِ من داشت، در انتها من را راضی کرد و شب خوبی را برایم رقم زد.



فرهاد در ناگهان درخت، زندگی را می‌زاید

بازنشر از روزنامه اعتماد 30دی1399‏


در ناگهان درخت، اتفاقات عجیب و سهمگین به گونه‌ای روایت می‌شوند که مهم جلوه نمی‌کنند. فیلم روی جزئیات تکیه دارد، روی مکث‌ها، چشم‌ها، دست‌ها، تکیه‌دادن‌ها و صدای آهستۀ دل‌تنگی‌ها. دستگیر شدن فرهاد در کرتا محله هیچ اضطرابی بر جان‌مان نمی‌نشاند، بر جان فرهاد هم؛ او دست‌بند بر دست، در ماشین پلیس که نشسته است، هیچ یادش نمی‌رود گُلی را از راهِ دور قلقلک دهد. در عوض وقتی فرهاد با مادرش در زندان صحبت می‌کند بند دلِ ما هم، مانند همان سیمِ تلفن که پیچ‌وتاب‌هایش باز می‌شود، نازک می‌شود. در ناگهان درخت، شخصیت‌ها پیش روی چشمانِ ما، اشک نمی‌ریزند. به آهستگی در خود فرو می‌روند. شخصیت‌ها با صدای بلند نمی‌خندند، از کنار هم بودن، لذتی ناب می‌برند. در ناگهان درخت، به دنبال علت و معلول‌های فیلم‌های واقع‌نما نباید بود. فیلم، ذهنیت‌مبناست. اتفاق‌ها، ... دیدن ادامه ›› به واسطۀ تداعی‌ها در پیرنگ فیلم جای گرفته‌اند. گاهی صحنه‌ها با عجله و خارج از نوبت در پیرنگ می‌نشینند و راوی (فرهاد) آن‌ها را اصلاح می‌کند تا بدانیم او هم مخاطب تداعی‌های ناخواستۀ خاطرات است، خاطرات هروقت که خود بخواهند وارد روایت می‌شوند. ناگهان درخت کلیت زندگی فرهاد را بازنمایی می‌کند، چه بخشی که در ذهنش گذشته است و چه بخشی که در واقعیت.
در ابتدای فیلم، حتی قبل از شروع تیتراژ، نوزادی را می‌بینیم پیچیده در ملحفه‌ای سفید که فرهاد کنارش خوابیده است، فرهاد نوزاد را زائیده است؛ به تنهایی. چشم به دوربین می‌دوزد و راوی می‌گوید «شروع شد زندگی»؛ پیش از آغاز و شاید بعد از پایان روایت، گویی اینجاست شروع زندگی. این صحنۀ آغازین، به صورت پررنگی توانایی زایش فرهاد را تصویر می‌کند. ناگهان درخت، روایتی دربارۀ چگونگی این زایش است. چگونه فرهاد که فردی عقیم تصویر می‌شود در انتها به زایش می‌رسد؟ این سؤالی است که در این نوشتار روی آن تمرکز کرده‌ام.
بخش مهمی از ناگهان درخت، دربارۀ کودکی فرهاد است. تأکید این بخش روی این است که فرهاد در زندگی، شخصیتی کنش‌پذیر است و نه کنش‌گر: «هر کاری می‌کند که هیچ کاری نکند». اگر چراغ برف‌های شبانه اختراع می‌کند برای این است که زودتر بداند لازم نیست فردا به مدرسه برود. همیشه دنبال بهانه‌هایی برای نرفتن است. در بازی فوتبال،‌ ناکام است، در عشقش به سوزان نیز. در فوتبال دروازه‌بان می‌شود چون فقط کافی است جلوی چیزی (توپ) را بگیرد؛ جلوی چیزی را گرفتن، کاری است که خوب بلد است. در جایی از فیلم در جواب مادرش که می‌گوید: «جایی نری تا من برگردم» می‌گوید: «کجا برم با اسبی که جایی نمی‌ره»، فرهاد روی اسب نشسته است و درجا می‌زند. هیچ جا نمی‌رود. به نادر (پسرکی که یکی از چشمانش کم‌توان است) حسادت می‌کند چون از نقصش نمی‌ترسد و با چشم خودش دنیا را می‌بیند. کاری که فرهاد نمی‌تواند. کنش‌پذیری فرهاد، او را همۀ عمر، به پنهان‌شدگی وامی‌دارد: از دست مدیر مدرسه، از ترس مهمان‌های ناشناس و از ترس صدای پای پدرش. و بعدها به سینما پناه می‌برد، تا در تاریکی پنهان شود.
در بزرگ‌سالی هم، فرهاد خود را پیوسته در تعلیق می‌گذارد و به انفعال می‌کشاند؛ نمی‌داند فرزند می‌خواهد یا نمی‌خواهد. برای پنهان‌سازی انفعالش، تمام تخیلاتش از فرزند را مضطرب‌گونه نشان می‌دهد: «اگه مریضی لاعلاجی بگیره چی؟ اگه خنگ بشه چی؟....»، اما با این وجود، جسارت این را ندارد که فعالانه انتخاب کند و تصمیم بگیرد که فرزند نمی‌خواهد. بارِ تصمیم‌گیری را به دوش مهتاب می‌گذارد. فرهاد انتخاب‌گر نیست، منفعل و دنباله‌رو است. تصمیم نمی‌گیرد چون از پذیرفتن مسئولیت تصمیماتش واهمه دارد. دنبال هرآنچه که پیش بیاید می‌رود. وقتی مهتاب تصمیم می‌گیرد که از ایران بروند، فرهاد به تصمیم او تن می‌دهد بی‌آن‌که بداند چرا. مأمور پلیس در کرتا محله وقتی می‌خواهد او را دستگیر کند، هیچ اعتراضی نمی‌کند، تسلیم است. منتظر می‌ایستد که او را سوار ماشین کند و دست‌بند بزند. در زندان هم تقلاهای ظاهری‌اش برای رها شدن، عقیم می‌ماند. او هیچ نمی‌تواند بکند. او پس از آزادی، نمی‌تواند به مهتاب تلفن کند، بلکه مهتاب را در موقعیتی قرار می‌دهد که او زنگ بزند؛ در حقیقت خود را در تعلیق نگه می‌دارد تا باز هم مهتاب تصمیم بگیرد. انتظار منفعلانه‌اش، همیشه به سوی کنش‌های مهتاب و مادر است.
محرک آزادی‌اش از زندان این‌گونه که در فیلم تصویر می‌شود، خواستۀ از عمقِ جانِ مادر است. فرهاد در بندِ مادر است. مادر در تصویرجوانی‌اش مانده است؛ ولی به آن آگاهی دارد و تلاشی نمی‌کند تا از این تصویر خود را رهایی بخشد. عکس‌های گذشته را نگاه می‌کند، قاب می‌گیرد و خاطراتش را مرور می‌کند. به آینه نگاه نمی‌کند چون نمی‌خواهد چهرۀ پیری‌اش را ببیند. مادر انتخاب کرده است زندگی را آن‌طور که می‌خواهد ببیند چرا که به رنجِ پذیرش واقعیتِ زندگی، وقوف دارد. فرهاد هم مثل مادر، دوست‌تر دارد زندگی را آن‌گونه که در ذهن می‌پروراند ببیند، اما این انتخابِ آگاهانۀ او نیست، بلکه ناآگاهی از رنج واقعیتِ زندگی است. فرهاد حاضر نیست ایده‌های ذهنی خود را در واقعیت زندگی بیازماید، اما آنها را تماماً از مهتاب در واقعیت زندگی‌اش، طلب می‌کند. مادر آگاهانه برای پرهیز از مواجه با رنج زندگی از مهتاب می‌خواهد:‌«آدم‌هایی را که دوست داری وانمود کن بیشتر دوست‌شون داری، این جوری خودتم کم‌کم باورت می‌شه... الکی‌ام شده بگو هستی. بگو براش می‌میری»، این در حالی است که مشابه این خواسته را فرهاد وقتی از مهتاب تمنا می‌کند که از ایده‌های ذهنی خود خسته و درمانده است و آرام‌آرام مهیای رهایی از این ایده‌ها می‌شود:«به خاطر من یه کاری بکن. از خود گذشتگی کن... خسته شدم از حرف راست... حرف راست سنگینه بهم دروغ بگو... بهم دروغ بگو. بذار آسون‌تر بگذره».
فیلم از طریق رنگ‌بندی، بخشی از زندگی فرهاد را به بخش دیگر پیوند می‌دهد: رنگ‌بندی فیلم در زندان، شبیه همان رنگ‌بندی در مطبی است که مهتاب برای سقط به آنجا رفته است. انگار این شگرد تصویری، دو بخش از زندگی فرهاد را به هم متصل می‌کند، نقطه اتصال در نزاییدن است، در عقیم‌شدن؛ مهتاب خودخواسته بچه‌ای را که در درون دارد سقط می‌کند و فرهاد در زندان بیش‌ازپیش عقیم شده است. زندان فرهاد را عقیم می‌کند، مأمور زندان در ذهن فرهاد زندگی می‌کند و اجازه زایش به او نمی‌دهد.
اما سؤال اینجاست فرهاد چگونه توان زایندگی پیدا می‌کند و در نهایت می‌زاید؟ در سفر آخر به رشت، ترس‌های فرهاد زنده‌تر از همیشه متبلور می‌شود. فرهاد به ترس‌هایش خودآگاه می‌شود و با خود می‌گوید: «چی از من چنین کسی ساخت که اینقدر بزدل باشم. اینقدر بترسم. اینقدر به قدرتی که ندارم تظاهر کنم». او می‌ترسد و باید با ترس‌هایش مواجه شود. فرهاد به خاطر «از دست دادن» می‌ترسد، از دست دادن مادر، مهتاب و کودکی که در راه است. این هر سه، بندهای او هستند که در زندگی به انفعالش می‌کشانند. ریسمان‌هایی که هر کدام او را به سویی می‌کشند و مجال «اول‌شخص بودن»، فردیت و جسارت انتخاب‌گری را به او نمی‌دهند.
در آن سفر، ترس‌ها، کابوس‌هایش را زنده می‌کنند: کابوس بازگشت به زندان و کابوسِ تکرارشوندۀ راندن اتوبوسی که آشنایانش در آن نشسته‌اند. کابوس زندان که به سراغش می‌آید، خودکاری را از جیب در می‌آورد که در زندان، عامل فاصله‌گذاری او با زنان بوده است. گویی در تمام زندگی، این خودکارِ فاصله همراه فرهاد بوده است؛خودکار یعنی فاصلۀ او با دیگران. یعنی در انتهای صف راه‌رفتن. یعنی با واسطه لمس کردن. و در یک کلام یعنی راز این عقیم‌ماندگی. و در انتها فرهاد با فاصلۀ همان خودکار، دست مهتاب را می‌گیرد، اما این بار مهتاب از این فاصله، نقش بر زمین می‌شود. کابوسِ پرتکرارش شروع می‌شود: فرمان دردست گرفتن و راندن، نجات‌دادن کسی که بهانۀ زندگیست. فرهاد هیچ‌گاه فرمان به دست نگرفته است ولی این بار جسورانه برای نجات مهتابش، انتخاب می‌کند و فرمان به دست ‌می‌گیرد؛ ناگهان، درختی روبه‌رویش سبز می‌شود. درخت، نقشی دوگانه ایفا می‌کند؛به مثابه مانعی مرگ‌بار کودکی را می‌میراند و به مثابه نماد زندگی کودکی را می‌زایاند. آنچه می‌کشد، کودک کنش‌پذیر و منفعل فرهاد است و آنچه می‌زاید کودک کنش‌گر و انتخاب‌گر فرهاد. کودکی زاییده می‌شود که زندگی را منفعلانه امری بدیهی نمی‌شمارد، بلکه زندگی را فرصتِ زیسته‌ای می‌داند که از دریچۀ آنچه می‌توانست تحقق نیابد معنا می‌شود، و نه فرصتِ‌ نازیستۀ کودکی که:«هرگز مادربرزرگش رو نبوسید. دم آخر از دست سمعک خلاصش نکرد. هرگز به تماشای دریا نایستاد. خواب ندید. مریض نشد. نرقصید. بیسکوئیت‌شو نزد توی چای. نقاشی نکرد. عزادار نشد. دروغ نگفت. گریه نکرد. دلش تنگ نشد. موسیقی گوش نکرد. پیر نشد. نمرد»
آبان در جدال میانِ مهرانه زیستن و آذرین زیستن

بازنشر از روزنامه اعتماد 14دی1399‏


روزهای نارنجی، دربارۀ چالش‌های دوام‌آوردن یک زن در مناسبات اقتصادی گفتمان مردسالار است. آبان زنی است که برای کار در جامعۀ مردسالار با مشکلات زیادی روبه‌روست و نباید در برابر تمام کارشکنی‌های دیگران، کم بیاورد، اما آبان در نارنجی‌ترین روزها، خود تبدیل به اهرمی برای بازتولید و تثبیت گفتمان مردسالار می‌شود. او برای کار روی باغ یعقوب، کارگرانِ زنِ غیربومی فصلی را به‌کار می‌گیرد. کارگرانِ «زنِ غیربومی فصلی»، این هر سه وجه توصیفی کارگران، تأکیدی بر «دیگری» انگاشته‌شدن انسان‌هایی دارد که برای کار و دریافت مزدی حداقلی به آن‌جا آمده‌اند. زن هستند و به خاطر زن بودن و محدودیت‌های تحمیل‌شده به آن‌ها، به لحاظ شغلی، جایگاه متزلزلی دارند. غیربومی هستند و نگاه کارگران بومی منطقه به آنها در حکم دیگریِ مزاحم است. فصلی هستند و دارای موقعیتی ناپایدار. ... دیدن ادامه ›› رفتار آبان با آن‌ها تفاوت محسوسی با آن‌چه گفتمان مردسالار انجام می‌دهد ندارد. اولین مواجه آبان با آن‌ها، ابتدای فیلم در مینی‌بوس اتفاق می‌افتد: دوربین، تنها آبان را در قاب می‌گنجاند و زنان کارگر فصلی فقط صدایشان شنیده می‌شود و تنها سن‌شان است که برای آبان مهم است. آن‌ها مخاطب آبان نیستند. او به آن‌ها نگاه می‌کند ولی با راننده صحبت می‌کند. تمامِ زنان، در خانه‌ای کوچک سکونت داده می‌شوند که برای رفتن به دستشویی باید در صف بایستند. خانه‌ای که سرد است و آبان به گرمایی که نیست بی‌اعتناست. آن‌ها فرصت اعتراض برای دریافت دستمزد ندارند. او تابِ تحمل شنیدن این اعتراض‌ها را ندارد. شخصیت آبان در فیلم، شخصیتی قوی معرفی شده است، بنابراین دور از انتظار نخواهد بود که بتواند بخشی از حقوق آن‌ها را پرداخت کند. ولی او از همان منطقی سود می‌جوید که یعقوب با همان منطق، قسط اول خود را به آبان پرداخت نمی‌کند. و عجیب این‌جاست که ما برای هیچ‌کدام از این زن‌ها متأثر نخواهیم شد. فیلم، این دسته از انسان‌ها را در مرکز توجه خود ننشانده است. بلکه تمرکز ما را فقط بر ظلمی جلب می‌کند که از سوی جامعه به آبان تحمیل می‌شود.

آبان در جامعه‌ای زندگی می‌کند که زن در آن «دیگری» است و او برای رهایی از دیگری‌بودن و دوام آوردن در این جامعه، هر چه بیشتر از زن‌بودگی دور و به مردبودگی نزدیک می‌شود و فیلم، این پدیده را با رفتارهای کلیشه‌ای مردانه مانند پنچرگیری، رانندگی وانت و ... بازنمایی می‌کند. آبان، تنها با دور شدن از زن‌بودگی می‌تواند در سازوکارهای اقتصادی جامعۀ خود نقش ایفا کند. زندگی زناشویی او نیز به همین دلیل، صحنۀ جدالی پیچیده است. شاید به دلیل حفظ تعادل است که مجید، روحیۀ مراقبتی بیشتری دارد و سویۀ زنانۀ درونش بسیار بیشتر از آبان مجال بروز پیدا کرده است. مجید، برای دلِ خودش کار می‌کند. تنها فضایی که در خانۀ آنها زندگی جاریست، آکواریوم کوچک مجید است با ماهی‌های رنگارنگ و آبی زلال؛ باقی خانه در تاریکی و سکوت است. همین فضای گفتمانی در مقیاسی وسیع‌تر، در کل فیلم هم جاری است. فضاهای فیلم تقسیم شده است به موقعیت‌های شهریِ بی‌رنگ وخالی از روابط انسانی (مانند بازار میوه و تره‌بار، سوله‌های میوه، بنگاه و ...) و موقعیت‌هایی که به زیبایی حس زندگی را القا می‌کنند (مانند صحنه‌های چشم‌نواز باغ‌های پرتقال، زنان با لباس‌های رنگی و خنده و شوخی آن‌ها): صحنه‌هایی که بر تقابل آشکار بین زندگی مشتاقانه و زندگی آزمندانه تأکید بیشتری می‌کنند.

دوربین در بسیاری از صحنه‌ها، پشتِ سر آبان حرکت می‌کند. این راهبرد تصویری، حس کنش‌گری، شجاعت و پیش‌رو بودنِ او را به بیننده القا می‌کند. در گفتمانی که تنها مردان می‌توانند متصف به این صفات باشند، آبان نمایندۀ زنانی است که گه‌گاه نظم گفتمان مسلط را به چالش می‌کشند. دوربین نه ثابت است که نشان‌دهندۀ وضعیت باثبات جهان برساختۀ فیلم باشد و نه روی دست است که با تکان‌های محسوس و گاهی دلهره‌آور،‌ فضا را به شدت متلاطم جلوه دهد. دوربین تکان‌های آهسته و نرم دارد، حرکت‌هایی که اگر به آن دقت نکنی شاید هیچ‌وقت متوجه آن نشوی. لازمۀ فهمیدن حرکت آهستۀ دوربین، آگاه شدن به آن است.

از میان زنان کارگری که برای آبان کار می‌کنند، فیروزه، مریم و زری شخصیت‌هایی هستند که در پیرنگ داستان نقش دارند. فیروزه زنی است که بیست سال برای آبان کار کرده است. آبان (و همچنین ما به عنوان تماشاگر) هیچ‌گاه نمی‌فهمد آیا او با مجید رابطۀ عاشقانه‌ای پیدا کرده است یا نه، ولی تنها با دیدن نشانه‌های اندکی او را اخراج می‌کند. ارزش‌هایی که آبان با تکیه بر آن‌ها این تصمیم را می‌گیرد، همان ارزش‌های گفتمان مسلط مردسالار است که به‌ظاهر او علیه آن شوریده است. همچنین دربارۀ مریم نیز به شکل مشابهی تصمیم می‌گیرد. زمانی که صدای اعتراض مریم به گوش دیگر کارگران می‌رسد، آبان او را حذف می‌کند و این کار را با توسل به شوهر متعصب مریم انجام می‌دهد. گو این‌که آبان هر زمانی که به نفعش باشد به ارزش‌های این گفتمان مردسالار پای‌بند است. زری را هم به دلیل رفتاری نامتعارف و نابهنجار (اعتیاد) رانده است و به حریم شخصی و روابط خصوصی او تجاوز می‌‌کند. در نهایت این زنان، همان کسانی هستند که گاه‌وبی‌گاه آماج رفتارهای تندخویانۀ آبان قرار می‌گیرند.

از سویی دیگر، رفتار آبان با مجید نیز بسیار سلطه‌گرانه و قیم‌مآبانه است. نگاهی ابزاری به او دارد و رفتاری تحقیر‌آمیز. مجید نقشی در تصمیمات آبان ندارد و اساساً هیچ نظری از او پرسیده نمی‌شود. آبان حتی حاضر نیست که روی کمک‌های مجید حساب کند. تصویر نیز به درکِ این مناسبات کمک می‌کند مثلاً دوربین، دست مجید را روی پشتی صندلی آبان نشان می‌دهد که با هزار تردید راه به سوی شانه‌اش نمی‌یابد و خشک همان‌جا که هست می‌ماند. لحظات خلوتِ آنها در خانه، سرد است و بی‌احساس. ما از آن‌چه در زندگی آنها گذشته است چیزی نمی‌دانیم، فقط اشاره‌هایی می‌شود به این که آبان قبل‌ترها برای کاظم کار می‌کرده و روزی از بالای درخت به زمین می‌افتد که همین باعث ناباروری‌اش می‌شود. این اشاره‌ها، بهانه‌های موجهی برای رفتار آبان به دست ما به عنوان بیننده نمی‌دهد.

در پایان فیلم، آبان بعد از فهمیدن رابطۀ مبهم بین مجید و فیروزه، انگار تازه متوجه از دست دادن چیزهایی شده که در زندگی داشته است. فیروزه را اخراج می‌کند و در میان فریادهای فیروزه، با پاهایی در گل مانده، به سختی به سوی باغ پرتقال می‌رود. برای اولین بار است که پرتقال‌ها را می‌بیند، لمس می‌کند، نگاهشان می‌کند. در خانه به ماهی‌ها غذا می‌دهد. در آیینه خودش را نگاه می‌کند. کنار اجاق گاز منتظر جوش‌آمدن آب می‌ایستد و در یک کلام گریزی به «زن‌بودگی»اش می‌جوید. فیلم دلایل کافی برای این اتفاق به دست نمی‌دهد. چه چیز موجب این تحول درونی آبان شده است؟ نمی‌فهمیم مجید که با ناراحتی خانه را ترک کرده بود، چه شد که در انتهای فیلم کنار آبان نشسته است؟

سخن آخر اینکه، اگر صداهای در حاشیه به بهانۀ تفاوت‌های جنسیتی و قومیتی و یا نابرابری‌های اجتماعی و معیشتی مورد توجه قرار نگیرند و صدای آن‌ها شنیده نشود، تحول اجتماعی صورت نخواهد پذیرفت. اگر چه فیلم تلاش می‌کند ساختارهای متأثر از گفتمان‌ مردسالارانه و الزام‌های فرهنگی و اقتصادی آن را محل تردید قرار دهد، اما از سویی دیگر، آبان به مثابه فردی که می‌توانست نقشی در به چالش کشیدن این ساختارها داشته باشد، در بازتعریف و تثبیت گفتمان مسلط مشارکت می‌کند. سؤالی که بعد از تماشای فیلم ذهن را درگیر می‌کند این است که چه فرقی می‌کند که آبان زن باشد یا مرد؟

با اینکه فیلم را ندیدم اما متن خوب و کاملتون برای فهم کلیت و اتفاقات فیلم به قدر کافی راهگشا است که یک سوال ازتون بپرسم،
با توجه به آنچه دیدید و مرقوم فرمودید آیا مشکل اصلی جامعه امروز ما همین مسئله زنان علیه زنان نیست؟ آیا بارها متوجه نشده ایم که زن بودن حداکثری، تنها راه نجات کامل این جامعه مردسالار سنتی است اما با پیدا شدن کوچکترین راه گریز به سمت منفعتی کوچک و گاها یکروزه! همه آرمانهای زنانه بر باد رفته و سنت و اعتقادات و خرافه ها دوباره شکوفا میشوند؟؟
تاکید میکنم به ندیدن فیلم و برداشت از یادداشت بالا، فکر میکنم بارها و بارها زنانی در جامعه ما به سمتهای اجرایی بالا در حد معاونت وزیر و یا نمایندگی مجلس رسیده اند اما در نهایت مردانگی و عناد انها با زنان صدبرابر مردان بوده است، پس آیا پیام فیلم نقدی بر این اتفاق نیست؟
۱۴ دی ۱۳۹۹
درود راضیه جان چقدر از مطلبت لذت بردم :) چقدر خوب که درباره این فیلم بااین ریزه کاری نوشتی
۲۱ دی ۱۳۹۹
نیلوفر ثانی
درود راضیه جان چقدر از مطلبت لذت بردم :) چقدر خوب که درباره این فیلم بااین ریزه کاری نوشتی
ممنونم نیلوفر جان، با دیدن پیامت چقدر دلم برای تماشای تئاتر بیشتر تنگ شد.
۲۲ دی ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
رضا روایت مردی راضی به تقدیر خویش

بازنشر از روزنامه اعتماد 18آبان1399‏


فیلم با نمایی از رضا، آغاز می‌شود. از همان پلان اول، آشفتگی و تردید او تصویر می‌شود. با مردی روبرو هستیم که نمی‌خواهد برود، اما چاره‌ای جز رفتن ندارد. در صحنۀ ابتدایی صدایش را می‌شنویم که در ذهن، داستانی می‌پروراند تا تمام انفعال‌ها و ناخشنودی‌های دنیای واقعی را، در دنیای تخیلش، به فرجامی نیک، بدل کند. داستان با جدایی رضا و فاطی (همسرش) آغاز می‌شود. آن‌ها دارند از هم جدا می‌شوند و نمی‌دانند چرا. جداشدنِ آن‌ها شبیه عرف‌های سینمایی نیست.

فیلم بیش از هر چیز، بر شخصیت رضا متمرکز است. مردی که به‌ظاهر زندگی مدرنی دارد، در خانه‌ای زندگی می‌کند که اگر چه خانه‌ای ویلایی است و ... دیدن ادامه ›› حیاط و باغچه دارد و اطاق‌های تودرتو با درهای شیشه‌ای، اما به سبکی مدرن بازسازی شده است. رابطۀ زناشویی‌اش، هیچ به ازدواج‌های سنتی شبیه نیست. اهل کافه‌رفتن است و با تنهایی مأنوس. اما همۀ این‌ها یک روی شخصیت رضا است. روی دیگرش، مردی است که به شدت دلبستۀ سنت است. قدم‌زدن در محله‌های قدیمی اصفهان، حضورش در مسجد، نمازخواندنش، کتاب‌خواندنش در نور اریب تابان بر حیاط مسجد، رفتن به حمام سنتی و ... دلالت بر تعلق خاطرش به فضاهایی دارد که گفتمان سنت را نمایندگی می‌کنند. شغل او، ترمیم آثار معماری قدیمی است، که هم‌راستا با شخصیتش، سعی بر حفظ هویت‌های تاریخی و کهن دارد.

فیلم توانسته شخصیت رضا و وضعیت روانی او را با عناصر تصویری بازنمایی کند. رضا در وضعیتی در حال گذار به سر می‌برد. گذار از گفتمان سنتی به گفتمان مدرن. یعنی معلق بودن بین دو وضعیت. انسانی مردد که هویتش را نه از این می‌گیرد و نه از آن. به زبان تصویر چنین حالتی در فیلم، پل‌ها هستند. پل‌، که امکان اتصال دو مکان جدا از هم است، استعاره‌ای است برای امکان گذار از یک وضعیت به وضعیتی دیگر. رضا در صحنه‌های زیادی از فیلم در حال عبور از پل است. بعد از جدایی، آن دو، روی پل از هم خداحافظی می‌کنند. قدم‌زدن‌‌های رضا هم به وقت دلتنگی روی سی‌وسه پل فراوان است. البته با کمی ریزبینی می‌توان فهمید که رضا عبور نکرده است. مانده است. بین این دو وضعیت، جایی گیر کرده است. در صحنه‌ای از فیلم وقتی رضا بعد از جدایی‌اش پیاده راه می‌رود، دوربین با فاصله او را نشان می‌دهد، رضا در پیاده‌رو از پشت دو درخت عبور می‌کند، یا بهتر است بگویم عبور نمی‌کند (دقیقۀ ۱۱). انگار می‌ماند. انتظار بیننده برای دیدن و پیگیری‌کردن او برآورده نمی‌شود. رضا عبور نکرده است. رضا عبور نمی‌کند.

در صحنۀ دیگری، رضا را می‌بینیم که تنهاست و در تاریکی شب قدم می‌زند. کسی از کنارش عبور می‌کند. رضا برمی‌گردد او را نگاه می‌کند و مسیری را عقب‌عقب می‌رود (دقیقۀ ۲۵). رویش به سمت آن‌چیزی است که از او دور می‌شود، که از او فاصله می‌گیرد و پشت به سمت آن چیزی دارد که به سویش می‌رود. زندگی رضا، شبیه همین رفتارش است.

رضا آن چیزی نیست که می‌خواهد نشان دهد. جالب است و خوش‌صحبت، اما فقط این‌ها نیست. تنهاست خیلی تنها. فیلم امکان ورود به خلوتِ رضا را به بیننده می‌دهد. ما رضا را برهنه می‌بینیم. در خلوتش حضور داریم و دلتنگی‌هایش را می‌فهمیم. اگر چه اندوهش را بیشتر از پشتِ‌سر می‌بینیم اما به عمق تنهایی‌اش پی می‌بریم. گویی رضا از مظاهر دنیای مدرن، تنهایی‌اش را خوبْ از خود کرده است.

رویای رضا، بازگشتن به دلِ سنت‌ها و گذشته است. او باورهای اسطوره‌ای دارد. اگر چه سبکِ زندگی مدرن، خود را به او تحمیل کرده است اما او در ذهنش، داستان دیگری می‌پروراند. داستانی که به نوعی تطور اسطورۀ نوزایی است. پیرمردی صدساله که در آستانۀ مرگ است و پیردختری او را نجات می‌دهد و پیرمرد جان می‌گیرد و زن فرزندی می‌زاید که نامش را اصفهان می‌گذارند. رضا آن‌چه در واقعیت آرزو می‌کند در خیال زندگی می‌کند.

زن‌های دیگر فیلم از جمله فاطی و ویولت، تنها برای آشکار کردن وجوهی از شخصیت رضا حضور دارند. ما آن‌ها را جز در حضور رضا نمی‌بینیم، به تنهایی‌شان راه نداریم. نمی‌بینیم ویولت با شنیدن پیام رضا، چه بر سرش می‌آید که آن‌گونه سراسیمه و خشمگین به خانۀ او می‌آید و فریاد می‌زند. دلالت حضور ویولت در آن صحنه، بازنمایی واکنش‌های رضا به خشمِ او و احساسِ خوشایند از دست‌رفته است. قرار است رضا را بهتر بشناسیم. فاطی نیز به همین خاطر، بسیار ضعیف پرداخت شده است. قرار نیست بفهمیم چرا از زندگی با رضا خسته است. چرا آن شب به رضا پناه می‌آورد. چرا آن میهمانی کذایی را ترتیب می‌دهد تا دیگران را فریب دهد. چرا در جدایی‌اش تردید می‌کند. رضا به هیچ‌کدام از این سوالات قرار نیست جواب دهد چون فیلم، از آنِ رضا است.

آن‌چه ما می‌بینیم تنها ملالِ زندگی است که آن‌ها را دلزده و خسته کرده است. با آنکه عشق هست، اما شورِ زیستن در هیچ‌کدام نیست. راهبرد تصویری فیلم برای القای حس ملالی که از دل روزمرگی‌ها شکل می‌گیرد، استفاده از دوربین ثابت و نماهای طولانی است. صحنه‌هایی که جزئیات بی‌اهمیت زندگی روزمره رضا را به دقت ثبت می‌کند. صحنۀ طولانی نهار خوردن آن دو مثال آشکاری از این راهبرد است. در این صحنه دوربین با فاصله از آن‌ها قرار گرفته است و قرار نیست روی هیچ جزئی از صحنه تأکید کند، فقط ناظر و شنوندۀ گفتگوهای معمولی دربارۀ چیزهای معمولی‌ است. صحنۀ استراحت کردن فاطی هم نمونۀ دیگری از این راهبرد است. دوربین با فاصله، از پشت اطاق خواب ایستاده است تا ساعت چهار شود و رضا زن را بیدار کند.

سخنِ آخر این‌که، اگر چه فیلم‌ساز سعی دارد در مقام توصیف‌گر، وضعیت رضا را به مثابه انسانِ امروز، معلق بین دو گفتمان سنت و مدرنیته نشان دهد اما هم با زبان تصویر هم در فرمِ روایی، سوگیرانه بیننده را به یک سمت سوق می‌دهد. یعنی نگاهِ به‌ظاهر توصیف‌گرش، در لایه‌های عمیق‌تر، نگاهی هنجارین است. بعید است با دیدن فضاهای معماری سنتی چشم‌نواز، شنیدن موسیقی سنتی گوش‌نواز، زمزمه‌کردن آوازهای قدیمی خاطره‌انگیز، وسوسه نشده باشید بخزید به تنهایی‌تان و دل نس‍‍‍پارید به نغمۀ چنین دل‌نشینی. وزنِ این صحنه‌ها آنقدر سنگین است که ناخودآگاهانه گفتمان سنتی در ذهن بیننده تثبیت می‌شود. از سویی دیگر، در فرم روایی، شخصیت فاطی که از پرداختی ضعیف رنج می‌برد، گفتمان مدرن را نمایندگی می‌کند. انسان‌هایی که دچار ملالِ زندگی هستند و دچار بحران معناداری. ولی او آنقدر سطحی پرداخت شده است که بیننده به سختی می‌تواند رنج‌ها و آشفتگی‌هایش را باور کند. به عبارت دیگر، فیلم با بازنمایی سطحی شخصیت فاطی و گفتمانی که به آن تعلق دارد، نگاهی تقلیل‌گرایانه به انسان‌هایی دارد که دیگر دلبستگی چندانی به گفتمان سنتی ندارند.
بنفشۀ آفریقایی؛ شکوهِ زنی در میان‌سالی

بازنشر از روزنامه اعتماد 28آبان1399‏


بنفشۀ آفریقایی حول زندگی زنی می‌چرخد به نامه شکوه. شکوه سال‌هاست که از فریدون جدا شده است و با رضا که زمانی دوست همسرش بوده ازدواج کرده است. فریدون چندی است که در آسایشگاه سالمندان زندگی می‌کند. سالم است ولی روی صندلی چرخ‌دار نشسته است. حرف دارد اما حرف نمی‌زند. به خانۀ شکوه که می‌آید راه می‌رود و حرف می‌زند. بنفشۀ آفریقایی، روایت سه انسان است که خود را هم در خود و هم در دیگری می‌جویند، گاهی می‌یابند و گاهی نه.

ورود فریدون،‌ زندگی شکوه و رضا را دچار بحران می‌کند. رضا بی‌آن‌که بخواهد دچار احساسِ حسادت می‌شود. بحران در رابطۀ عاشقانۀ آن‌ها با هوای ... دیدن ادامه ›› بارانی و رعدوبرق‌های گاه‌وبی‌گاه در فیلم بازنمایی می‌شود. فریدون نظم زندگی روزمرۀ آن‌ها را برهم‌ریخته است، این بی‌نظمی در آینه و تابلوهای به‌دیوار آویختۀ کج‌ومعوج اطاق فریدون پیداست که هر چه بیشتر می‌گذرد صاف‌تر و مرتب‌تر می‌شود و نظم زندگی روزمره دوباره به شکلی دیگر برقرار می‌شود. هر سۀ آن‌ها فعالانه در برقراری این نظم و رسیدن به نگاهی مشترک و هم‌دلانه می‌کوشند. اما سهم شکوه در این میان پررنگ‌تر است. شکوه رنگ می‌زند به زندگی رضا و زندگی فریدون. رنگ می‌زند به الیاف بی‌رنگ. او مرکز ثقل روایت است. در ابتدای فیلم، هنگامی که شکوه فریدون را سوار وانت خود می‌کند، دوربین در حرکتی دوّار روی شعاع دایره‌ای می‌چرخد که مرکزش شکوه است (00:0۲:۲۴). در ادامه نیز، آن‌چه روایت را پیش می‌برد، کنش‌های شکوه است. او مسئولانه «کاری را که قبولش دارد، انجام می‌دهد»، حتی اگر نگاه سرزنش‌گر دیگران به او خیره شده باشد. صدای شکوه ابتدا در هیاهوی دستگاه برش رضا شنیده نمی‌شود، او باید فریاد بزند تا شنیده شود (00:14:33)، اما آهسته آهسته می‌بینیم آنقدر روی تصمیمی که درست می‌داند می‌ایستد که زمزمه‌هایش نیز به وضوح شنیده می‌شود.

بارِ سنگین تصمیمی که بر خلاف عرفِ پذیرفتۀ جامعه است به دوش شکوه است. او این کار را با صبر، با فکر و با ظرافت انجام می‌دهد. حسادت‌های رضا را می‌فهمد اما موجه نمی‌داند. دلجویی می‌کند اما عذرخواهی نه. اولین حضور هر سۀ آن‌ها در قاب دوربین، سر میز شام است. اولین کشمکش‌های جدی هم سر میز شام اتفاق می‌افتد. شکوه، هم در بعد تصویری حضوری تمام و کمال دارد (نمای از روبروی شکوه) و هم در بعد روایی، اوست که این حضور سه‌گانه را معنا می‌بخشد. رضا و فریدون روبروی هم و در تقابل با هم نشسته‌اند، تقابلی که نمایان‌گر تنش‌های پنهان میان آن‌هاست. فاصلۀ بین آن‌ها در تصویر متوازن و همسان است. این فاصله در حضورهای بعدی، دستخوش تغییر می‌شود مانند آن روز بارانی که هر سه در تراس حضور دارند. این بار شکوه و فریدون، نزدیک هم نشسته‌اند و رضا دورتر. در این نما، پنهان‌شدگی رضا پشت پرده، دلالتی بر این حسادت پنهانی است.

فریدون، مردی خاطره‌باز است. چمدان خاطراتش روبرویش باز است و او مشغول تداعی‌هاست. کم‌کم کشف می‌کنیم که چمدان تنهایی‌اش نه فقط جای عکس‌ها و نامه‌های روزهای رفته است بلکه برگ‌های خشکیده و عینک‌های از کار افتاده هم در آن پیدا می‌شود. فریدون با چیزهای از دست‌رفته زندگی می‌کند با خاطرۀ آن‌ها. با خاطرۀ شکوه هم. شکوه در مقابل، در جایی از فیلم به فرشته می‌گوید: «به سن من که برسی می‌فهمی فقط باید به داشته‌هات فکر کنی». و او به درستی، همچون زنی است. تصویر گذشته‌ها را به دیوارهای خانه نیاویخته، قاب‌های روی دیوارها خالی است. خاطراتش را تا جایی تداعی می‌کند که حالِ امروزش را مخدوش نکند، با رضا تخته بازی نکرده است، امروز با فریدون هم بازی نمی‌کند. شکوه، گذشته‌ها را نمی‌ستاید. با آن سرِ جنگ هم ندارد، با این‌که سال‌ها اطرافیان فکر کرده‌اند که او با دوست شوهرش فرار کرده است، شکوه برای اثبات خودش نمی‌جنگد. زندگی‌اش را در حال، در لحظه می‌سازد. مسئولانه می‌سازد.

رفته‌رفته رابطۀ بین شکوه و فریدون و همچنین بین شکوه و رضا به موازات هم، تصویر می‌شود. شکوه و فریدون ابتدا خاطرات گذشته را یادآوری می‌کنند. آن‌ها هر کدام خوانشِ خود را از گذشته روایت می‌کنند و در عین حال می‌کوشند که اکنونِ یکدیگر را با خوانشی هم‌دلانه‌تر بخوانند. و در ادامه، نگاهی به آینده دارند مثل تقاضای فریدون برای ازدواج با ثریا. اما رابطۀ شکوه و رضا، ابتدا درگیر کشمکش حضور دیگری است و بعد از فروکش‌کردن نسبی این کشمکش، خاطرات عاشقانه را مرور می‌کنند. در هر دوی این رابطه‌ها، شکوه می‌کوشد که متعهد به ارزش‌های درونی‌اش باشد و نه قضاوت‌های عرفی. با این‌همه، شکوه نمی‌تواند با ثریا از فریدون بگوید. او هم تسلیم حسادتی می‌شود که موجه نمی‌داند. از خانۀ ثریا که خارج می‌شود دوربین پشتِ‌سر شکوه حرکت می‌کند (01:19:43). شکوه شرمگین است و توان چشم‌دوختن در چشم بیننده ندارد. لرزش صدایش وقتی به دروغ به فریدون می‌گوید که ثریا خانه نبوده است، باز حکایت از سرافکندگی‌ درونی‌اش دارد. ساحت روانی شکوه، عرصۀ کشمکش‌های درونی اوست. کشمکش‌هایی که دیگر عینی نیست، دیده نمی‌شود اما فهم می‌شود.

بنفشۀ آفریقایی، روایت تقلای زنی است برای اصیل زیستن، میان زندگی‌هایی عرفی. روایتی که با زبان تصویر، به ظرافت، بازنمایی شده است.
دوئت؛ دوگانه‌ای میان نظارت و مراقبت

بازنشر از روزنامه اعتماد 2آذر1399‏

دوئت دربارۀ جان‌گرفتن دوبارۀ رابطه‌ای عاشقانه که چندی است تمام شده نیست! دربارۀ نوستالژی خاطرات گذشته هم نیست! دربارۀ این نیست که زن و مردی که قبلا هم را دوست داشته‌اند، امروز که ازدواج کرده‌اند با این حسِ غمناک خوشایند خاطره‌انگیز چه باید بکنند! شخصیت‌های محوری دوئت هم سپیده (نگار جواهریان) و حامد (مرتضی فرش‌باف) نیستند. دوئت دربارۀ مسعود (علی مصفا) است و مینو (هدیه تهرانی). دربارۀ این است که آن‌ها چطور با این موقعیت مواجه می‌شوند و تماشاگر شریک فضای ذهنی مینو و مسعود می‌شود. ما در صحنۀ آغازین، همان چیزهایی را می‌بینیم و می‌شنویم که مینو می‌بیند و می‌شنود. و در صحنه خیره شدن مسعود به دخترک ویولن زن، در آن چیزی غرق می‌شویم که مسعود در آن غوطه‌ور است. فیلم ذهنیت سپیده و حامد را با تماشاگر به اشتراک نمی‌گذارد. دوئت، سوالات مهمی در ذهن تماشاگر می‌پروراند، آیا مسعود آن‌چنان که می‌گوید، محق است که دنبال رد پای گذشتۀ سپیده بگردد؟ آیا سپیده، مسعود را در این واکاوی، محق می‌داند؟ آیا حامد حق داشت یک‌سویه و بدون اجازه سپیده، دوباره وارد زندگی‌اش شود؟ آیا مینو نسبت به درک این موقعیت بی‌تفاوت است؟

فیلم با نمایی از مینو آغاز می‌شود. ... دیدن ادامه ›› مینو در ماشین نشسته است و چشم به روبرو دارد. روبرو مات است و مبهم. مینو در افکار خود غرق است و چراغ‌های ماشین مقابل را نمی‌بیند. او در جایی ایستاده‌است که مکان توقف کردن نیست. نمای آغازین فیلم، پیش‌آگاهی از وضعیت مبهمی می‌دهد که مینو در آن قرار گرفته است. وضعیتی که باید کمی به عقب‌تر برگردد. در ادامه می‌فهمیم که مینو، از همسرش حامد می‌خواهد تکلیف رابطه‌ای که در گذشته داشته است را مشخص کند. در تعلیق نماند. به عذاب‌وجدانی که شاید عذابش می‌دهد پایان دهد. گره‌افکنی‌های فیلم از جایی شروع می‌شود که حامد و سپیده همدیگر را در شهر کتاب می‌بینند؛ حامد خودخواسته و سپیده ناخواسته. حسی در هر کدام زنده می‌شود. سپیده آشفته و نا‌آرام می‌شود و به همین خاطر مسعود به رفتار سپیده «شک» می‌کند.

مسعود را ابتدا فقط با صدایش می‌شناسیم. زیرا دوربین در ماشین فقط چهرۀ سپیده را قاب گرفته است. سپس او را در تاریکی می‌بینیم. برق‌های خانه‌شان قطع شده است و مسعود، شمایلی سیاه است که از ماشین بیرون می‌آید. شکل معرفی مسعود که توأم است با تاریکی و سیاهی، موضع فیلم را برای تماشاگر مشخص می‌کند. مسعود با بدگمانی به موسیقی بی‌کلام سپیده گوش می‌کند. برای کشف حقیقتی که نمی‌داند، به این در آن در می‌زند. مسعود، هم در روایت (به‌خاطر دروغ‌هایی که می‌گوید و تفتیش‌هایی که می‌کند) و هم در تصویر (به‌خاطر نگاه‌های مظنون و خصمانۀ او به کاوه که گاهی رنگ تحقیر به خود می‌گیرد) منفی بازنمایی می‌شود. سپیده، از روی استیصال ماجرای آن دیدار را به مسعود می‌گوید. صحنه‌پردازی این سکانس، مشکلات پنهان روابط آن دو را آشکار می‌کند. آن‌ها در اطاقک پیش‌ساخته فلزی با هم صحبت می‌کنند. این فضای بی‌روح، حس سردی رابطۀ بین آن‌ها را به تماشاگر القا می‌کند. نحوۀ نشستن مسعود، تداعی‌گر بازجویی است که متهمی را روبروی خود نشانده است و در تعاملی نظارتی و تهی از همدلی، سپیده را به اعتراف می‌خواند. دوربین بسیار آهسته به آن دو نزدیک می‌شود گویی می‌خواهد رابطۀ آن‌ها را موشکافانه واکاوی کند. مسعود می‌گوید «حق دارد بداند». حقی که مجوزش را «زندگی نرمال» یا زندگی عرفی و ارزش‌هایی که نهادینه‌کرده است به او می‌دهد. موقعیت نابرابر مسعود و سپیده از صحنۀ دیگری هم مشخص می‌شود که مسعود خودمحورانه تصمیم به خرید آپارتمانی دیگر می‌گیرد و یا «کار کردن» سپیده و «تصمیم به فرزنددار نشدن» را لطفی از جانب خود می‌داند. این موقعیت نابرابر، سپیده را در جایگاهی پائین‌تر قرار می‌دهد که تا حدی دانستنِ گذشته را حق مسعود می‌داند. شعاع محق‌بودن مسعود برای دانستن، فقط به دنیای بیرونی سپیده محدود نمی‌شود. مسعود دانستن هرآن‌چه در ذهن سپیده می‌گذرد را حق خود می‌داند. و ناتوانی‌اش در این کار، او را آشفته و درمانده می‌کند. مسعود به درستی می‌داند رابطه‌اش از چیزی رنج می‌برد ولی در راه‌حل، راه به خطا می‌برد. راه‌حل‌هایی مانند خرید خانه‌ای نو با وسایلی نو، چارۀ رابطۀ سرد بین آن‌ها نیست.

در سوی دیگر، مینو در وضعیتی مشابه با مسعود قرار دارد. سهم مینو در پیرنگ سهمی کوچک ولی بسیار قابل تأمل است. دوئت با مینو آغاز می‌شود و با مینو پایان می‌یابد. مواجهۀ مینو با این موقعیت، مراقبتی همدلانه و متأملانه است. مینو بی آن‌که خود را برای دانستن محق بداند، اتفاقاً از آنچه نباید بداند، فاصله می‌گیرد. او کنار حامد است، به او کمک می‌کند تا خودش را دوباره پیدا کند، از آن‌چه عذابش می‌دهد رهایی یابد و تا جایی که بتواند دور می‌ایستد. معنای این حفظ فاصله، بی‌تفاوتی نیست. در همان نمای ابتدایی فیلم، دغدغۀ خاطر مینو نشان داده می‌شود. نمای انتهایی فیلم نیز ‌به خوبی آشکارکنندۀ جایگاه و نقش مینو در زندگی مشترک‌شان است. مینو از در ورودی خانه نمی‌تواند وارد شود، اما بازنمی‌گردد. او از درِ دیگری وارد خانه می‌شود. از دالان‌های پرپیچ‌وخمِ خانه گذر می‌کند و روی راه‌پله‌های خیسِ خانه می‌نشیند. مینو، در نمای ابتدایی در موقعیتی تار و مبهم قرار گرفته است، که با نگاهی خیره، تلاش می‌کند «درست ببیند»، نه واقعیت‌های بیرونی را بلکه حقیقت‌های درونی را. و در نمای انتهایی، از لابه‌لای ساحت ناپیدای پیچیده زندگی مشترک می‌گذرد و خرابی‌ها را می‌بیند، مشفقانه در میانۀ همین خرابی‌ها می‌نشیند و باز هم خیره به اطرافش نگاه می‌کند تا بار دیگر برخیزد و مرمت کند.

فیلم، اشاره‌هایی گذرا به داستان‌های فرعی نیز دارد که می‌تواند در شناخت شخصیت‌های فیلم تا اندازه‌ای به تماشاگر کمک کند. ماجرای دوستی مسعود، مائده، سمیرا (خواهر سپیده) و منصور کوتاه و مبهم روایت می‌شود. چهارنفری که از دوران دانشجویی رابطۀ دوستی‌شان را با هم حفظ کرده‌اند. اما مائده به‌تازگی فوت کرده‌است و نه ما می‌دانیم چرا و نه آن سه نفر دیگر. اما از رابطۀ عمیق‌تری که بین مائده و مسعود وجود داشته، حدس‌هایی برانگیخته می‌شود. شرکت‌نکردن سپیده در مراسم خاکسپاری مائده این ظن را قوی‌تر می‌کند. و اگر این را بپذیریم، شخصیت مسعود، که به سادگی از کنار مرگ مائده گذر می‌کند شخصیتی پیچیده‌تر می‌شود. آیا این نور انداختن به زندگی فردی دیگر، واکنشی برای درسایه نگه‌داشتن زوایای پنهانی زندگی اوست؟ یا این که فهمِ احساسِ سپیده راهی است به سوی فهم آنچه مائده احساس می‌کرده است؟

دوئت، شخصیت‌ها را خاکستری بازنمایی می‌کند. هر چند سهم تیرگی مسعود بیش از آن است که همدلی تماشاگر را برانگیزد و سهم روشنی مینو بیشتر از آن است که اجازه دهد به او هم نگاهی نقادانه افکند. اما هم مسعود در خیره شدنش به دخترکی که ویولن می‌زند، سویه‌های عاطفی وجودش آشکارتر می‌شود و هم با پرسیدن سوالی مهم، مینو از هالۀ سپید اطرافش بیرون می‌آید: «چرا مینو، مانند حامد، مانند کاوه، هیچ به سپیده فکر نکرد که آیا می‌خواهد دوباره حامد را ببیند یا خیر؟» آیا مینو، فقط به دنبال راهی برای مراقبت و هم‌دلی با حامد بود بی‌آن‌که سپیده جایی در این تصمیم داشته باشد؟

دوئت، فرصت نگاهی عمیق به مسئله‌ای ظریف و پیچیده است: نظارت سلطه‌گرانه در روابط انسانی یا مراقبت هم‌دلانه از عواطف انسانی؟ مسعود در نظارتی سلطه‌گرانه به دنبال کسب اطلاعات از سپیده است، اطلاعاتی که در نهایت منجر به تشدید اضطرابش می‌شود و مینو در مراقبتی هم‌دلانه به دنبال کسب اطلاعات نیست بلکه به دنبال درک موقعیت و گشایشی برای حامد است.
از معدود فیلمهای قابل تامل چند وقت اخیر بود به خصوص در زمینه کارگردانی و طراحی میزانسن ها و البته با ضعف هایی در توازن کافی در پردازش شخصیت های مختلف
۱۱ دی ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خوانشی بودریاری بر فیلم سراسر شب ساختۀ فرزاد مؤتمن

بازنشر از روزنامه اعتماد 2دی1399‏


فیلم با چند تصویر واقعی شروع می‌شود: سقفی سفید که سایه‌روشنی از نور بر آن نقش بسته است، کمد لباس، میز آرایش، میز تحریر و کتابخانه. در ادامه مریم را می‌بینیم که در فضایی آبی‌رنگ و با صداهایی عجیب‌وغریب که واقعی به نظر نمی‌آید، روی تختی خوابیده است و صدای راوی را می‌شنویم که می‌گوید: «آخر این داستان، مریم بعد از دو ماه از خواب بیدار می‌شه اما ما نمی‌فهمیم که به آرزوش که بازیگری سینماست می‌رسه یا نه». در اولین صحنۀ فیلم، روی داستان‌بودگی تأکید می‌شود، انگار فیلم از همان ابتدا می‌خواهد بگوید که تمام آن‌چه می‌بینیم زاییدۀ تخیل است و واقعیت ندارد. اما مگر سینما همین نیست؟ مگر سینما همان بستری نیست که محدودیت‌های واقعیت را ندارد و تخیل را پرواز می‌دهد؟ این تأکید دوباره بر «داستان‌بودگی» و «غیرواقعی» بودن برای چیست؟ در سراسر شب، کشمکش ... دیدن ادامه ›› اصلی بین «واقعیت» است و «خیال». گاهی این دستِ بالا را دارد و گاهی آن. و سینما، میان این دو، میانجی‌گری می‌کند.

شخصیت‌های اصلی داستان، دختری جوان است به نام مهتا و مردی میان‌سال است به نام داوود مرادی. مهتا دانشجوی پزشکی است اما به سینما علاقمند است. حرفه‌اش با «واقعیت» سر و کار دارد اما خاطرش با «خیال»؛ بر خلاف او، داوود حرفه‌اش سینماست (سینما که بستر تخیل است)، و بارِ خاطرش «واقعیت». واقعیت خود را به زندگی داوود تحمیل می‌کند. گرسنگی که بیان استعاری از جیب‌های خالی و دغدغه‌های روزمرۀ معیشیتی است، واقعیت‌های تلخی است که داوود هر چه تلاش کند نبیندشان، نمی‌تواند. این دوگانه، در پیرنگ داستان هم وجود دارد، پیرنگ از دو داستان مستقل تشکیل شده است، داستانی حاشیه‌ای که رئالیستی است و در آن دختری به نام شهره از فردی (که انتهای فیلم می‌فهمیم برادرش بوده است) کتک خورده و همراه مرد دیگری به دنبال ضارب می‌گردند، در این داستان، علت‌ها و معلول‌ها از پی هم می‌آیند و با وجود آنکه گاهی گیج‌کننده به نظر می‌رسند ولی فهمیدنی هستند. داستان اصلی که از «واقعیت» فاصله گرفته است، مربوط به مهتاست که خواهرش دو ماه است در خوابی عجیب فرو رفته است و خیال بیداری ندارد، او برای گشودن گره زندگی خواهر، سراسرِ شب را با آدم‌هایی از جمله داوود می‌گذراند که روزی با مریم(خواهرش) در ارتباط بوده‌اند، این داستان به خاطر درهم‌تنیدگی خیال و واقعیت گیجمان می‌کند و در آخر در ابهام رهایمان می‌کند. نقطۀ اتصال این دو پیرنگ، فردی است به نام شریفیان. از یک سو، برادر شهره کارمند شریفیان است و شهره در خانۀ شریفیان مصدوم شده است. از سویی دیگر، قوۀ تخیل داوود وابسته به سرمایۀ شریفیان است: چک که می‌کشد مجالی به پرواز تخیلش می‌دهد. شریفیان، تهیه‌کننده‌ای سرمایه‌دار و بازاری است، سوپرمارکت بزرگی دارد و به قول خودش، برای دلِ خود گاهی فیلم می‌سازد. سلیقۀ سینمایی‌اش فیلم‌های مبتذل را می‌پسندد، سواد سینمایی‌اش هم از پنجاه سال پیش تغییری نکرده است. فیلم‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کند، فیلم‌های با پایان، فیلم‌های بدون پایان. اما با این وجود، داوود برای نوشتن فیلم‌نامه‌اش به او نیاز دارد. خیلی نیاز دارد. در سراسر شب، تلخی این واقعیت، عمیق به جان می‌نشیند.

در سراسر شب، سینما حضوری خودبنیاد دارد. امر سینمایی در فیلم به مثابه هویتی مستقل در فیلم جاری است. به این معنا که ذهنیتی مستقل از شخصیت‌ها، در فیلم حضور دارد. برای مثال در جایی از فیلم تا واژۀ «آلفاویل» از دهان دختری که کتک‌خورده (شهره) خارج می‌شود، مهتا می‌گوید «آلفاویل اسم فیلم محبوب من است». واژۀ آلفاویل برای شهره و مهتا، تداعی‌گر چیزی نیست، بلکه برای آن ذهنیتِ جاری در کل فیلم تداعی‌گر است. یا باز شدن درِ کافه، تداعی‌گر موسیقی صحنه می‌شود. فیلم را چندباره و ریزبینانه که ببینید از این دلالت‌ها بسیار می‌یابید.

در سراسر شب، سینما حضوری واقع‌نما دارد. اگر تلویزیون را به تعبیر بودریاری به عنوان مجاز جزء به کل، به عنوان سینما تعبیر کنیم می‌توانیم دلالت‌های حضور تلویزیون در این فیلم را آشکار کنیم. اولین حضور تلویزیون (بخوانید سینما) در اتاق مریم است. تصویر مخدوشی از داوود در آن نمایش داده می‌شود، تصویر واضح می‌شود و ما وارد تلویزیون می‌شویم، وارد دنیای برساختی دیگری که دنیای داوود است. این حرکت رفت و برگشتی است، ‌یعنی در خانۀ داوود هم، مریم در تلویزیون ناگهان ظاهر می‌شود، داوود را صدا می‌کند، سرش داد می‌زند، تهدید می‌کند و... ، در واقع مرز بین دنیای واقعی و دنیای تخیل را مخدوش می‌کند. در بسیاری از صحنه‌های فیلم، شک می‌کنیم که اینها زاییدۀ تخیل است یا واقعیت. در سطح روایی، بخش‌هایی از روایت مانند خواب عمیقِ طولانی مریم، این مرز را مخدوش می‌کند و در سطح تصویری صحنه‌های آبی حضور مریم، صداهایی که پژواک می‌شوند و نورهایی که در صحنه به سرعت خاموش‌روشن می‌شوند، روی درهم‌تنیدگی خیال و واقعیت تأکید می‌کنند. عناصر تصویری نیز این انگاره را تقویت می‌کنند، برای مثال، آینه‌ها که ظاهراً انعکاسی از واقعیت هستند، در فیلم کارکرد خود را ندارند. مهتا در دستشویی کافه، به جای خودش، ‌تصویر مریم را در آینه می‌بیند و یا شریفیان در آپارتمانش از مقابل آینه که عبور می‌کند، تصویر او در آینه همچنان ایستاده است. واقعیت کجا اتفاق می‌افتد؟ آینه انعکاسی از واقعیت است یا برساختی از واقعیت؟

در سراسر شب، سینما حضوری ابَرواقعیتی دارد. به تعبیر بودریار، واقعیت است که بر اساس وانموده‌ها برساخته می‌شود و نه بر عکس. به عبارت دیگر، سینما، بازنمایی‌کنندۀ واقعیت نیست بلکه این واقعیت است که بر اساس سینما برساخته می‌شود. داوود، سودای ساختن جهانی را دارد که تخیل می‌کند. مهتا در جایی از فیلم به علی می‌گوید «شاید هم زندگی باید یه کم شبیه فیلم‌ها باشه»، و وقتی تاکسی درست به موقع می‌رسد می‌گوید این بار شبیه فیلم‌ها اتفاق افتاد. در سطحی گسترده‌تر و فراتر از اتفاق‌های جزئی فیلم، در انتها هم می‌بینیم گویی تمام آن‌چه به عنوان واقعیت در فیلم معرفی شده است، همانی بوده که در فیلم‌نامۀ سینمایی داوود اتفاق افتاده است؛ انگار واقعیت بر اساس نسخه‌ای سینمایی برساخته شده است.

در سراسر شب، سینما حضوری سرمایه‌دارانه دارد. سراسر شب، به ظاهر دربارۀ نجات‌بخشی سینما است؛ برای خیلی‌ها از جمله داوود مرادی، مهتا، علی و شاید برای ما، سینماست که تلخی‌های زندگی واقعی را به گونه‌ای دیگر رقم می‌زند. سینماست که باید مریم را با بوسه‌ای ازخواب به بیداری و به زندگی دعوت کند. اما امروز، واقعیتِ برساختۀ سینما وقتی نجات‌دهنده و رهایی‌بخش است که سرمایه‌دارانی همچون شریفیان، داوود را از پرت‌شدن در گودال فقر معیشت بازدارند. در جایی از فیلم طناز می‌گوید: «در دهۀ پنجاه، بچه‌ها رو برای این که مارکسیست بشن می‌فرستادن آمریکا»، این کنایه، نشان از زخم عمیقی دارد که سرمایه‌داری از فقدان عدالت و جعل مفهوم عدالت برایمان به امانت می‌گذارد.

اینجاست که سینما دیگر «تخیل رهایی» نیست، بلکه «توهم رهایی» است.
پویا فلاح این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقد فیلم 1917 با رویکرد اسطوره‌ای-کهن‌الگویی

اسطوره‌ها به شکل‌های مختلف از زمان‌های بسیار قدیم در جوامع انسانی وجود داشته‌اند و به رغم تفاوت‌های ظاهری، مبنایی مشترک داشته‌اند. مبنای مشترک تمامی اسطوره‌ها، تلاش برای شناخت و تبیین امر واقع در جهان بوده است (پاینده, 1397). اما باید گفت کارکرد اسطوره‌ها فقط در اعصار گذشته نبوده‌است به عقیدۀ بسیاری اسطوره‌شناسان، در عصر حاضر هم اسطوره راه‌حلی است برای کاستن از گرفتاری‌ها و اضطراب‌های دنیای مدرن. بنابراین عجیب نیست که امروزه هم بسیاری از اشعار، رمان‌ها، نمایشنامه‌ها و فیلم‌ها تحت تاثیر اسطوره‌های کهن نوشته می‌شوند و یا نویسنده به صورت ناخودآگاه در تطور یک اسطوره نقش بازی می‌کند. از این جهت آشکار کردن ردپای اسطوره‌ها در این آثار ادبی، یکی از روش‌های تفسیر آن‌ها است (مخبر, 1398).

منتقدان ادبی با اختیار کردن رهیافت اسطوره‌ای-کهن‌الگویی در تفسیر آثار ادبی و هنری می‌کوشند نمود اسطوره‌ها را در اثر آشکار کرده و کارکرد آن اسطوره را در آن اثر توضیح دهند به این معنا اسطوره به شکل‌گیری معنای اثر کمک می‌کند و از سویی دیگر اثر ادبی و هنری باعث استمرار اسطوره می‌شود (پاینده, ... دیدن ادامه ›› 1397).

جوزف کمبل:

کمبل اسطوره‌شناس معاصر آمریکایی، تحقیقات وسیعی درباب اسطوره‌ها در ملل مختلف انجام داده است. به عقیدۀ او همۀ رنج‌های بشر ریشه در میرا بودن انسان دارند و به همین خاطر اسطوره و دین مرهمی بر این درد همیشگی انسان بوده‌اند. یکی از مطالب مهمی که کمبل در مطالعات اسطوره‌شناسی خود به آن پرداخته جایگاه قهرمان در اسطوره و سفر قهرمان است. سفر قهرمان، آن‌چنان که در لایۀ پیدای داستان آشکار است تنها سفری بیرونی نیست، بلکه قهرمان به‌موازات ماجراجویی‌هایش در دنیای خارج وارد سفری درونی می‌شود که منجر به شناخت خود و رسیدن به هیئتی تازه از خود می‌شود. کمبل، قهرمان را نماد توانایی بشر در کنترل توحش درون می‌داند و هدف غایی سفر را کسب خرد و قدرت در راه کمک به دیگران می‌داند (مخبر, 1398).

قهرمانِ کمبل به دو گونه وارد سفر قهرمان می‌شود، آن‌هایی که داوطلبانه اقدام به سفر قهرمانی می‌کنند و آن‌هایی که ناخواسته در دل ماجرا می‌افتند. کمبل در بحث «تحول قهرمان» قهرمان و سفر قهرمان را در لابه‌لای تحولات فرهنگی از اعماق اسطوره به جهان معاصر می‌کشاند. الگوی سفر قهرمان کمبل سه مرحله دارد: عزیمت، تشرف و بازگشت که هر کدام مراحلی در دل خود دارند (مخبر, 1398).

در ادامه سعی خواهم کرد که فیلم 1917 را مبتنی بر سفر قهرمان جوزف کمبل واکاوی کرده و از منظر اسطوره‌ای شخصیت‌های فیلم و همین‌طور پیرنگ آن را بررسی کنم. بنابر این، ابتدا پیرنگ فیلم را مطابق با سه مرحله عزیمت، تشرف و بازگشت مبتنی بر سفر قهرمان کمبل بررسی می‌کنم.

الف. مرحله عزیمت یا جدایی
دعوت به ماجراجویی: در این مرحله قهرمان احساس ترس می‌کند. دعوت به آغاز سفر شکل‌های مختلفی دارد، گاه پیکی می‌آید و او را دعوت به سفری ماجراجویانه می‌کند و گاه اتفاقی مسبب این سفر می‌شود (مخبر, 1398).

در فیلم 1917 اسکافیلد توسط دوستش بلیک وارد ماجرا می‌شود، در شرایطی که حتی خود بلیک هم از ماموریتی که به او محول شده اطلاعی ندارد او را به عنوان همسفرش انتخاب می‌کند. پس همان‌طور که مشخص است قهرمان در این فیلم نه به صورت داوطلبانه و خودخواسته بلکه ناخواسته وارد ماجرا می‌شود. انتخاب شخصیت‌های داستانی که بسیار جوان هستند و به لحاظ فیزیکی واجد شرایط شخصیت‌های قهرمان‌گون نیستند در این‌جا دلالت پیدا می‌کند چرا که قهرمان در این فیلم نه به صورت داوطلبانه که اتفاقی وارد ماجرای سفر قهرمان می‌شود.

کمک ماوراء طبیعی: معمولا یک حامی، قهرمان را در سفرش یاری می‌کند. این کمک معمولا به صورت نشان دادن راه و دادن سرنخ‌هایی برای طی کردن مسیر و رسیدن به هدف قهرمان است (مخبر, 1398). در این فیلم ابتدا بلیک که او را به این سفر دعوت کرده بود حامی اسکافیلد است و بعد از مرگ او فرمانده‌ای که او را سوار ماشین می‌کند تا به شهر آکوست برساند نقش حامی را دارد، چرا که نه‌تنها قسمت زیادی از مسیر را برای اسکافیلد هموار می‌کند بلکه با گفتن توصیه‌هایی به او، در موفقیت اسکافیلد یعنی متوقف کردن حمله گردان دوم هم نقش دارد، او به اسکافیلد می‌گوید دستور فرمانده ارتش را در مقابل افراد دیگر به سرهنگ مک‌کنزی بدهد چرا که بعضی‌ها موافق طولانی شدن جنگ هستند. این حامی، فردی کاملا ناشناخته است، فیلم کمکی به شناخت او نمی‌کند و گویی به صورتی ماوراء طبیعی کسی قهرمان را در این مرحله کمک می‌کند.
گذر از نخستین آستانه: در این مرحله معمولا قهرمان باید از مرزی بگذرد که آن سوی مرز خطری بزرگ در کمینش خواهد بود. این مرحله عبور از دانسته‌ها به فراسوی ناشناخته‌هاست (مخبر, 1398). قهرمان معمولا در این مرحله جسارت لازم برای عبور از این مرز را دارد (مخبر, 1398). همان‌طور که در این فیلم شاهد هستیم، اسکافیلد که در ابتدای سفر مردد بود، ولی به هنگام عبور از مرز سنگر نیروهای خودی و ورود به منطقۀ ناامن خود، جلوتر از بلیک از این مرز عبور می‌کند و با گفتن: «اول بزرگ‌تر ها» بلیک را از مقدم‌بودن در عبور از این مرز منع می‌کند. و این آغاز ماجرای سیر و سلوک اسکافیلد است.
وارد شدن به شکم نهنگ: شکم نهنگ نمادی از رحم جهان است. قهرمان در این مرحله، فنای خودش یا رفتن به سوی مرگ را می‌پذیرد. در واقع او مرگ خود فعلی‌اش را به امید ولادت در خودی دیگر می‌پذیرد (مخبر, 1398). این مرحله از سفر قهرمان به صورت نمادین با مدفون شدن اسکافیلد در استراحت‌گاه سنگر نیروهای آلمانی بازنمایی شده است. بلیک و اسکافیلد بعد از گذشتن از دشت‌های فاصل بین نیروهای خودی و دشمن که سراسر پوشیده از اجساد انسانی است به سنگر نیروهای آلمانی می‌رسند که گویی به تازگی آن را ترک کرده‌اند. آنها وارد محیطی می‌شوند که استراحت‌گاه آن‌هاست ولی در واقع دامی است برای از بین بردن نیروهای دشمن که در نهایت هم منفجر می‌شود و اسکافیلد زیر آوار آن می‌ماند (تصویر 1). بعد از نجات پیدا کردن از آنجا اسکافیلد برای اولین بار از آمدن همراه با بلیک پشیمان می‌شود و به نقطه‌ای می‌رسد که باید تصمیم خود را برای طی کردن این مسیر و یا برگشتن بگیرد. او کمی تامل می‌کند، به کیف کوچکی که با خود دارد و در انتها می‌بینیم که عکس‌هایی از خانواده‌اش در آن است نگاهی می‌اندازد و تصمیم خود را می‌گیرد. او سفر را این بار مصمم‌تر از قبل ادامه می‌دهد.
.....
ادامه در وبلاگ خواندن عمیق:
http://deepreading.blogfa.com/post/15

واسیلی واسیلیچ بازیگر کمیک 68 ساله، بازیگر نقش دلقک، در یکی از شب‌های اجرای نمایش، مست شده و در اطاق گریم به خواب رفته است. بیداری او از این خواب عمیق مصادف می‌شود با مرور سال‌های سال بازیگری‌اش و هجوم احساساتی گاه تلخ و گاه شیرین بر این پیرمرد دوست‌داشتنی. پیرمردی که هنوز آن‌چنان چهار فصل زندگی را آن‌گونه که شکسپیر نوشته است روی صحنه بازی می‌کند که غبار سالهای رفته بر او گاهی محو می‌شود و او تبدیل می‌شود به کودکی بازیگوش، یا مردی جوان. پیرمردی که صحنه، گاه همچون چاهی عمیق در نظرش می‌آید که روزگار جوانی‌اش را از او گرفته است و حال که پیر شده است بی‌وفا می‌نماید. و گاه صحنه برایش سرشار از زندگی می‌شود که تجربیات نازیسته را در آن می‌زید، عاشق می‌شود، از بی‌وفایی یار سرخورده می‌شود، رنج می‌کشد، می‌رقصد و می‌میرد.
آواز قوی چخوف در صحنه پریزاد سیف جان گرفته است، سعید پورصمیمی در سالن ناظرزاده، واسیلی واسیلیچ است که هم نمایشنامه چخوف را جانی دوباره بخشیده، هم این شعر زیبای مهدی حمیدی شیرازی را. آن‌جا که میخوانیم «شب مرگ تنها نشیند به موجی / رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد» بعید است تماشاچیان این نمایشنامه تصویر سعید پورصمیمی در گوشه‌ای از سالن در ذهنشان نقش نبندد.
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنـده زاد و فـریبــا بمیــرد
شب مرگ، تنها نشیند به موجی
رود گوشـه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه،چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان ... دیدن ادامه ›› غـزل ها بمیـرد
گروهی بر آنند کاین مرغ شیـدا
کـجا عاشقـی کرد؟ آنـجا بمیـرد
شـب مرگ از بیـم، آنـجا شتابـد
که از مـرگ غافـل شـود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویـی به صـحرا بمیرد
چو روزی ز آغـوش دریا برآمـد
شبـی هم در آغـوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی، آغوش وا کن
که می خواهد این قوی، زیبا بمیرد
سرکار خانم راضیه فیض آبادی،سپاس از این تحلیل و نقد کارشناسانه شما،که نشان از شناخت کافی شما از متن انتون چخوف و نگاه تیزبین و دقت نظر شماست.و چه زیبا به شعر استاد حمیدی شیرازی کردید که بارها کارگردان ،در طول تمرین این شعر را برایمان زمزمه کرده بود.نوشته شمارا برای خانم سیف و استاد پورصمیمی فرستادم.هر دو از شما سپاسگزاری کردند و خانم سیف از شما اجازه خواستند مطلب شما را با ذکر نام عزیزتان در صفحه شخصی خود منتشر کنند.لطفا اگر اجازه می فرمایید به من خبر دهید
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
نظر لطف شماست و باعث افتخار من که این دو عزیز از برداشت من از نمایش لذت بردند.
۳۱ شهریور ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش هفت دقیق برای من تلنگری بود به ساده‌اندیشی‌ها، بدیهی‌پنداشتن‌ها، قبول یا رد کردن‌های بدون استدلال و هزاران هزار از این گونه رفتارها که عادت ذهنی هر روزه‌ام شده است. تاسف‌انگیز بودنِ کوچک‌شمردنِ کسر ِهفت‌دقیقه از وقت استراحت من، در عرض یک نمایشِ هفتاد دقیقه‌ای کاری است که این نمایش می‌کند، و مهم‌تر از آن پررنگ‌کردن نقش استدلال‌ورزی در گفت‌وگو، شنیدن نظرات مخالف، نقد مدعا به جای مدعی چیزهایی است که نیاز این روزهای ماست. نیازی که در هیاهوی مشکلات و تنگناهای مختلف فردی و اجتماعی کم‌رنگ می‌نماید.
نمایش به شیوه‌ای مشابه با فیلم‌هایی نظیر دوازده مرد خشمگین، با سعی در آشکار کردن جنبه‌های ناپیدای یک گزاره‌ی به ظاهر ساده، می‌کوشد آن‌چه در فرآیند یک گفت‌وگو اتفاق می‌افتد را موشکافانه بازنمایی کند. این روند مانند هر گفتگوی واقعی سرشار از تنش‌ها، سوگیری‌های شناختی، مغالطات استدلالی، تفکر، نگاه انتقادی و ... است و منِ تماشاچی که هزاران بار در گفتگوهای مشابهی از این دست، هر بار در جایگاه یکی از این شخصیت‌ها قرار گرفته‌ام، فرصت می‌یابم از زاویه‌ی سوم شخص به خودم نگاه کنم و این فرصتی است که تئاتر و در نگاهی کلی‌تر هنر به من پیشکش می‌کند، فرصتی که بسیار بعید می‌دانم در حین روزمرگی‌های روزگارِ روزهای پرشتاب این روزها نصیبمان شود.
ممنون از همراهی و نظرتون
۲۴ فروردین ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تا وسطای اجرا فکر میکردم مسئله‌ی اصلی، زندگی در معرض دید دیگرانه، جامعه‌ی مدرنی که همه‌ی آدما تشنه‌ی دیده شدن توش هستند و بلایی که سرشون میاد، ... دیدن ادامه ›› شی‌واره شدن انسانی هست که دیگه اصالت براش حتی یه دغدغه‌ی دور هم نیست و جامعه‌ای که وحشیانه به این میل دامن میزنه، دوربینی که منتظر بود تا سوژه‌شو شکار کنه و اگه سوژه تن‌به این کار نمی‌داد راه میفتاد می‌رفت سوژه رو حتی پشت پرده تئاتر پیدا می‌کرد و نشونش میداد، داشتم از کار لذت میبردم و برای خودم دونه‌دونه نشونه‌ها رو معنا می‌کردم و کیف می‌کردم، رسیده‌بودم تقریبا به آخرای نمایش اون‌جایی که دوربین با یک ظرافت خاصی از اون‌همه هیاهوی صحنه زوم کرده بود روی پاهای نحیف و لاغر اون پسر که به سختی و تلوتلوخوران پیش می‌رفت، رقت‌انگیزی اون صحنه منو گرفته بود، زیبا بود و تاثیرگذار. قدم‌های محکم پسرو ابتدای نمایش یادم میاورد. ولی یهو یه چیزی به چشمم اومد، این‌که چقدر اون دوربین داره سلطه‌جویانه به نگاهم جهت میده، چرا من از تمام اون هیاهوی صحنه، پر از نشانه، محو صفحه‌ی نمایش اون سر سالن شدم، چرا منتظرم اون دوربین هر چی رو که میخواد به من نشون بده، چرا خودم انتخاب نمی‌کنم چی ببینم چی نبینم، دقت کردم چقدر وسط صحنه چیزایی بوده به همون زیبایی که باید بهش خیره بشم، این دوربین داره با من چی کار می‌کنه، از اول نمایش با من چی کار کرده، چقدر دیر دستشو خونده بودم، لجم گرفت دلم میخواست برمیگشتم اول سطر. فکر می‌کردم حرف نمایش حکایت آدماییه که زندگیشونو بدون خلوت بدون حریم امن خصوصی جلوی چشم همه میگذرونن، ولی دیدم حکایت منه که فکر می‌کنم میتونم گول رسانه رو نخورم، حکایت منه که فکر می‌کنم آدمای ایسنتاگرامی آدمای سطحی‌ای هستند که جلوی دوربین مسواک می‌زنن، غذا می‌پزن، میز می‌چینن بچه‌دار میشن. ولی دریغ که خودم‌ بیشتر گول می‌خورم با ادعا گول می‌خورم.
من نمیتونستم حسمو بیان کنم کامل راجب این نمایش و اعتراض واقعا حرفاتون حرفای منم هست چیزایی که من تو حین اجرا حسش کردم ووچه خوب نوشتین ♡
۰۲ دی ۱۳۹۷
چه خوب که تجربه مشترکی داشتیم با هم ❤
۰۳ دی ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این یک شازده‌کوچولو نیست!

اگر می‌خواهید به این فکر کنید که زبان، چگونه می‌تواند یک اسطوره، قهرمان یا شخصیت محبوب‌تان را به یک کاراکتر معمولی، ... دیدن ادامه ›› خیلی خیلی معمولی تبدیل کند، پیشنهاد می‌کنم این تئاتر را ببینید. اگر شازده‌کوچولو را دوست دارید یا شازده‌کوچولو برایتان یک قهرمان است که از سیاره B612 به زمین آمده است و با نگاه زیبایش در متعارف‌ترین و معمولی‌ترین مناسبات جهان‌تان، اما و اگر می‌کند و به دنبال آن یادتان می‌آورد که زمین می‌توانست جای بهتری برای زندگی کردن باشد اگر ساکنانش کمی شبیه شازده‌کوچولو ‌بودند، با دیدن این نمایش غمگین می‌شوید؛ در همان زمانی که دارید از تهِ دل می‌خندید. غمگین می‌شوید و تا چند روز شاید غمگین بمانید که چرا شازده‌کوچولوی قهرمان‌تان وارد معامله‌ی خرید یک حمام قدیمی شد که می‌خواهند به جایش یک مگامال بسازند.
داستان از جایی شروع می‌شود که شازده‌کوچولو از سیاره‌اش به زمین می‌افتد و این بار نه از قضا، بلکه با برنامه‌ریزی وارد یک حمام قدیمی تهران در سال 1397 می‌شود، چرا؟ چون دنبال خشت اولش می‌گردد چون شنیده است «خشت اول گر نهد معمار کج/ تا ثریا می‌رود دیوار کج». از همین‌جا پای زبان به داستان باز می‌شود، زبان در فرم ضرب‌المثل‌ها، کنایه‌ها و استعاره‌های زبانی بازنمایی می‌شود. خاستگاه آن‌ها، تجربه‌های زیسته، داستان‌های تاریخی و پس‌زمینه‌های فرهنگی است که گویشوران زبانی لزوما از سیر تاریخی و تکوینی آن آگاه نیستند و شاید از همین روست که دلالت آنها در هر زمان ودوره‌ای، تغییر ماهیت می‌دهد؛ آن‌چنان که در نمایش «خنده بر هر درد بی‌درمان دواست» به هجوآمیزترین شکل ممکن در نسبت با پس‌زمینه‌ی فرهنگی خود به کار گرفته می‌شود.
اگر از اندیشه‌ی فوکو برای خوانشِ نمایش وام بگیریم باید از نقش گفتمان سخن بگوییم، گفتمان در آرای فوکو نمایانگر تبیین زبان در ورای جمله، کلمات و عبارات است. او آن را در علایم و کنش‌های غیرکلامی و تمامی ارتباطات میان افراد، جست‌وجو می‌کند. این موضوع در نمایش به خوبی بازنمایی شده است، برای مثال در صحنه‌ای از نمایش، وقتی حمومی با ژست مخصوصی می‌گوید «بفرمایید!»، تماشاگر از این‌ کنایه «زحمت را کم کنید» برداشت می‌کند یا هنگامی که در ابتدای ورود شازده‌کوچولو، حمومی او را تنها با تغییر لحن، «شااازده» خطاب می‌کند معنایی کنایه‌ای با بار منفی را انتقال می‌دهد که نقش کنش‌های غیرکلامی در ارتباط میان افراد را پررنگ می‌کند که ریشه در معنایی ورای جملات، کلمات و عبارات دارد.
برای اشاره به نقش پررنگ گفتمان در خوانش این نمایش خوب است به نکاتی اشاره شود که خارج از متن نمایشنامه ولی در خدمت ایده‌ی اصلی آن است. پررنگ‌ترین مولفه در این میان عنوان نمایش است « داستان تاسیس یک طباخی در B612 به جهت بار گذاشتن کله پاچه حیوان ناطق توسط انسان زبان بسته به زبان تخریب». این عنوان آن‌چنان طولانی است که کسی را یارای یک نفس خواندنش نیست، و برای فهم منظور آن بایستی چندباری دوباره به ابتدای آن نگاهی بیندازید. باید چفت‌وبست عنوان نمایش را در ذهن بازسازی کنید، چرا که عنوان نمایش برخوردار از هژمونی یا قدرتی است که نمی‌توانید ساده از آن بگذرید و حتما لازم است چندین بار از اول تا به آخر بخوانید و این می‌‌تواند سرآغاز قدرت‌نمایی نمایش «داستان تاسیس» باشد.
اگر خوش‌شانس باشید و پیش از دیدن نمایش از تیزر تبلیغاتی آن چشم پوشی نکرده باشید، قسمت دیگری از ایده‌ی اصلی کار حساسیت‌تان را برمی‌انگیزد؛ شازده‌کوچولو به مثابه نماد سرمایه‌داری. او پای گیشه‌ی فروش بلیط نمایش ایستاده و خودش هم به تماشای این نماد سرمایه‌داری آمده است و در این بازی مشارکت می‌جوید.
فوکو در بحث ارتباط قدرت با گفتمان اشاره می‌کند که گفتمان، بیان ایده‌آلیستی پندارها نیست، بلکه در چارچوبی کاملاً ماتریالیستی، بخشی از ساختار قدرت در درون جامعه است. اهمیت گفتمان‌ها در این است که آشکارکننده‌ی بازی قدرت در جایگاه‌های مشخص‌اند. گفتمان‌ها بیانگر ایده‌های نظری راجع به جایگاه‌های طبقاتی نیستند، بلکه کنش‌های قدرتی هستند که فعالانه به زندگی و جامعه شکل می‌دهند. در این نمایش، نقش واژه‌ی «دکتر» و قدرتی که این واژه به مرجعش می‌دهد بازنمایی می‌شود؛ آن‌جا که شازده‌کوچولو از این عنوان استقبال می‌کند و از دیگران می‌خواهد او را دکتر صدا کنند. یا در قسمتی دیگر از نمایش که گلِ زیبا و لَوَند نمایش با اجرای آوازی یک بیت شعر، در آنی مناسبات قدرت را به‌هم می‌ریزد و خود را از کاراکتری حاشیه‌ای به متن فرامی‌خواند و از جایگاه قدرتمندتری برخوردار می‌گردد. تبدیل کاراکتر «حمومی» به «مهندس» نیز نوع دیگری از تثبیت این اقتدار است.
در اجرای نمایش، بازی قدرت با انگاره‌های سرمایه‌داری پیوند می‌خورد؛ تبدیل حمام قدیمی که شازده‌کوچولو را برای یافتن خشت اول به آنجا می‌کشاند به یک مگامال که نماد سرمایه‌داری در جامعه‌ی مدرن است، اشاره‌ی دلالت‌مندی به این درهم‌تنیدگی است. آن‌چنان‌که شازده‌کوچولو به جای جست‌وجوی خشت اول به فکر مشارکت در ساخت مگامال و این معامله‌ی پر سود می‌افتد.
در صحنه‌هایی از نمایش، شازده‌کوچولو تغییر لحن می‌دهد و جایگاه قدرت میان او و حمامی تغییر می‌کند. تغییر لحن شازده‌کوچولو یک جدال گفتمانی را بازنمایی می‌کند، جدالی که کاملا متاثر از این بازی قدرت است، آن‌چنان‌که شازده‌کوچولو با لحنی زورمندانه نسبت به حمامی اِعمال قدرت می‌کند. این در واقع، بازنمایی‌کننده‌ی استحاله‌ی شازده‌کوچولو در تحول گفتمانی ذیل مناسبات نظام سرمایه‌داری است، همان نظامی که شازده‌کوچولوی دوسنت اگزوپری را در هفتاد و چند روایت فارسی برگردان می‌کند و به بازار عرضه می‌کند تا شازده‌کوچولو و ارزش‌های اصیلش را به کالایی مصرفی و عامه‌پسند تبدیل کند.
اما به این نمایش دو پرسش نقادانه‌ی جدی نیز وارد است؛ اول آن‌که آیا پردیالوگ بودن و وجود گفت‌وگوهای پررفت‌وآمد، فارغ از این که چقدر این گفت‌وگوها در خدمت ایده اصلی کار است، نمی‌تواند تمرکز مخاطب بر ظرائف نمایش را تحت تاثیر قرار ‌دهد؟!
دوم آن‌که، با توجه به رویکرد نقد گفتمانی نهفته در اجرای این اثر، آیا نمایش «داستان تأسیس» توانسته است در جایگاه هفتاد و چندمین روایت فارسی، شازده‌کوچولویی را خلق کند که مشت خود را در بازی قدرت باز کرده و ذهن مخاطب نقاد را برانگیزاند؟! آن‌چنان که تماشاگر در برابر این روایت‌های متکثر، منفعل نبوده و فعالانه به نقد شازده‌کوچولوی نمایش «داستان تاسیس» بپردازد.
دال‌های بی‌مدلول و مدلول‌های بی‌دال

زبان تمشک‌های وحشی، حکایت زبانی است که از انجام رسالتش که همان ارتباط است قاصر است. عنوان نمایش اولین نشانه را میدهد، زبان، که خاص موجودی است به نام انسان، که وظیفه‌اش ارتباط است میشود مال تمشک‌های وحشی. رابطه‌های انسانی به واسطه‌ی زبان است که شکل می‌گیرند و محکم می‌شوند، اما وقتی زبان، میشود زبان تمشک‌های وحشی، گویا کارکردش برای انسان همان‌قدر است که برای تمشک‌های وحشی.
در اسطوره بابل آمده است، هنگامی که خداوند به شهر و برجی که در حال ساخته شدن بود، نظر انداخت گفت: زبان همه‌ی مردم یکی است و متحد شده، این کار را شروع کرده‌اند. اگر اکنون از کار آن‌ها جلوگیری نکنیم، در آینده هر کاری بخواند انجام خواهند داد. پس زبان آن‌ها را تغییر خواهیم داد تا سخن یکدیگر را نفهمند.
انسان هایی که می توانستند همدست و هم زبان با یکدیگر با هم علیه خدایان وارد عمل شوند تا به لذت زمینی در برابر درد آسمانی دست بیابند، به گروه های متفاوت زبانی تقسیم می شوند که دیگر حرف یکدیگر را نمی فهمند و هر یک به سویی روان و برج متوقف شده و بر عکس درگیری و تفرقه و تنش میان آنها بالا می گیرد.گویی که زبان اگر که متفرق نمیشد میتوانست سر به آسمان‌ها بگذارد و نیرویی به آدمیان دهد هم‌رتبه خدایان و خدایان را ... دیدن ادامه ›› هراس افتاد.
زبان تمشک‌های وحشی، تمام این نفرین خدایان را بازمی‌گوید، انگار که حتی اگر زبان را به تمامی شناخته باشی، که اگر حتی زبان‌شناس باشی، اگر هر آن‌چه گفتنی است به چندین زبان زنده دنیا بازگویی، اگر حتی بتوانی آن را به زبان‌های ساختگی برگردانی، حتی اگر آن‌قدر پیش‌رفته باشی که بتوانی کوچک‌ترین واحد معنادار زبان، جمله را فروبکاهی به چند حرف و آن‌حروف معلق در فضا را به نچسبیدنی فرم ممکن به هم بچسبانی و هنوز هم تمام این دال‌های پراکنده توانسته باشند به آن مدلول مشخص اشاره کنند، باز هم از فهمیدن همدیگر عاجز هستی. و انگار این همان نفرین خدایان است.
زبان از دالان تکرار و ملال زندگی که بگذرد انگار اگر چه بایستی به واسطه پختگی در بستر زمان، باقوام‌تر باشد، که توانسته باشد اتصال محکم‌تری بین دال‌ها و مدلول‌های انسان‌ها برقرار کند، که از دریچه‌ی هم‌زبانی راهی بگشاید به دل، بشود همدلی، ولی الکن می‌ماند. که اتفاقا جایی که باید کارکردش اتفاق بیفتد، بی‌رنگ میشود، که دیگر مدلول‌های من، مدلول‌های تو نیستند که تمام دال‌ها انگار به هیچ چیز مشترکی اشاره نمی‌کنند و سوال اینجاست که چه اتفاقی می‌افتد که زبان این اندازه قاصر می‌شود.
زبان تمشک‌های وحشی، به دنبال یافتن این سوال است، شاید سهمگین‌ترین شکل این اتفاق در روزمرگی‌ها و تکرارها و عادت‌های یک زندگی مشترک عاشقانه بیفتد، رابطه‌ای که زبان در ابتدا، بهانه‌ای است برای شکل‌گیری این رابطه و به مرور علتی است برای قوام این رابطه، ولی از جایی که به روشنی مشخص نیست از کجا، زبان همچون عشق راهی وارونه می‌رود، که قطعه شعری که زمانی بیان عاشقانه‌ها بوده است، میشود ابزار فاصله‌اندازی، ابزار کینه‌‌توزی، میشود چیزی برای وارونه‌کردن مسیری که یک رابطه می‌پیماید و از آن‌جاست که دیگر، واژه‌ها محو می‌شوند، دود می‌شوند به آسمان می‌روند، میان یک زندگی مشترک، حرف جای خود را به سکوت می‌دهد، و این انگار ابتدای ویرانی است، چرا که انگار از روز نخستین رسالت زبان‌(یک زبان مشترک) رساندن آدم‌ها به آسمان بوده ولی با نفرین خدایان زبان نیروی جادویی خود را از دست می‌دهد.
اما همچنان سوال باقی است در زبان تمشک‌های وحشی این راه وارونه زبان، از کجا آغاز میشود؟ آیا از زمانی که داوود دیگر دنیایش را نمی‌بیند، دیگر تفاوت‌های کوچک دنیا به چشم نمی‌آید، آیا از زمانی که دنیا، آخرین یادداشت‌های داوود را نخوانده در باکس ایمیلش باقی می‌گذارد؟ آیا از آن‌جا که ن.ک راهش را میان گفتگوهای آن‌ها باز می‌کند؟
وحید این را خواند
محمد رحمانی، علیرضا ثقه الاسلامی، Saara1 و الناز زالی این را دوست دارند
آیا زبان منشاء تفاهم است، یا عدم تفاهم و یا شاید سوءتفاهم؟!
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
اگه تقدیرگرایانه نگاه کنیم، اساسا زبان ابزاری برای رسیدن به تفاهم نیست.
۲۴ مرداد ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دکتر ملکیان در یکی از سخنرانی‌هایش دررابطه با عنصر تخیل و اخلاقی زیستن انسان‌ها اشاره میکند: انسان‌ها هرچه تخیل بیشتری داشته باشند، هنرمندترند. برای اخلاقی زیستن باید قدرت تخیل بالا باشد. کتاب «ابتذال شر» حاصل شرکت کردن هانا آرنت، فیلسوف بزرگ معاصر در محاکمه آدولف آیشمان، یکی از افسران جلاد آلمان نازی، پس از جنگ بود. آیشمان مسئول «اداره امور مربوط به یهودیان» در دفتر مرکزی امنیت رایش بود و نزدیک به 400 هزار یهودی را کشت. پس از تشکیل اسرائیل یهودی‌ها این شخص را ربوده و برای محاکمه به اسرائیل بردند. آرنت که شخصا در این محاکمه حضور داشت، در کتاب «ابتذال شر» نوشت که آیشمان هیچگونه رذیلت اخلاقی فردی ندارد و فقدان «قدرت تخیل» در وی باعث کشته شدن 400 هزار یهودی شده است. به باور آرنت اگر آیشمان دارای قدرت تخیل بود، می‌توانست خود را جای یک مادر یهودی تصور کند که تمام اعضای خانواده‌اش را به کوره‌های آدم‌سوزی برده‌اند، بنابراین از جنایت دست می‌کشید.
قدرت تخیل در ادبیات به خوبی پرورش مییابد و در این میانه از نظر من نقشی که تاتر و رمان بازی میکنند بسیار پررنگ است، در واقع اگر قدرت تخیلی نداشته باشید نمیتوانید از خواندن رمان لذت ببرید، نمیتوانید به دنیای ذهنی شخصیت ها نزدیک بشوید، نمیتوانید درد و رنج آن ها را درک کنید و بفهمید که فلان شخصیت در فلان جای داستان چرا فلان واکنش را نشان داد یا چرا انقدر در خود فرورفت؟ چرا شکست؟ چرا فروریخت؟ در دیدن تاتر هم همین گونه است. اما میخواهم بگویم بعضی از نمایش ها هستند، که شما را مجبور میکنند که تخیل کنید و فراتر از آن همدلی کنید، اگر تخیل کردن منجر به همدلی کردن بشود، شاید دنیا جای بهتری برای زیستن باشد، همدلی یعنی وقتی که بتوانید خودتان را در پوست دیگری فرو ببرید و از همان دریچه‌ی باورهای او به جهان نگاه کنید و احساسات، عواطف و خواسته‌های خودتان را مانند او شکل دهید و کروماکی شما را یاری میکند که تلاش کنید در پوست دیگری فرو روید.
کروماکی، در این دنیایی که هر روز بی‌تفاوت فقط شاهد و ناظر بدترین اتفاق‌ها و خشونت‌ها هستیم، قصد دارد دست‌مان را بگیرد ببرد جایی که بتوانیم ... دیدن ادامه ›› از دریچه‌ای دیگرگونه ببینیم، که انقدر بی‌تفاوت نگذریم، که تخیل کنیم، از خود بپرسیم، اتفاقی که فقط شاید چند دقیقه سرخط خبرهای روزنامه‌ها و سایت‌های خبری بود، چگونه می‌توانست باشد.
کروماکی از بیرون سالن شروع می‌شود، جایی که چند استوانه گذاشته‌اند تا نقش صندلی را برایت بازی کند، جایی که تماشاچی به حالتی مستاصل باید جایی برای ایستادن یا نشستن پیدا کند و منتظر بماند و کسی هم نیست توضیحی بدهد، کمی با کلافگی به صورت یکی‌یکی باید وارد سالن شوی. بقیه‌اش را دوستان گفته‌اند که با چه فضایی روبه رو میشوی.
نمایش که شروع می‌شود، تنها خودت هستی که باید سوژه‌ات را پیدا کنی، ببینی قادری خودت را جای کدام یک بگذاری، پناه جوی سوری؟ عراقی؟ افغانی؟ بحرینی یا ایرانی؟ سوژه ات را که پیدا کردی دیگر خیلی سخت است که از او جدا شوی، که عمق نگاهش را رها کنی و به دیگران چشم بدوزی، شاید این اولین قدم باشد که بتوانی در پوست دیگری فرو بروی، در کروماکی همه بازیگران، در طول نمایش، در پوست نقششان فرو رفته‌اند، حتی وقتی آن سوی سالن همه به تماشای مهلکه‌ای نشسته‌اند، چند نفر را در گوشه‌هایی میبینی که دارند با کابوس‌ها و ترس‌هایش عرق میریزدن، که مردمک چشم‌هایشان از ترس گشاد شده است، که دستان‌شان میلرزد، یکی هست که هی کوله‌اش را از اضطراب باز می‌کند و میبندد. از درک همه نمایش شاید بازبمانی، شاید در جریان هر آن چه باید قرار نگیری، ولی این هم مثل خود زندگی است.
نمایش که تمام شد، فکر کردم که چقدر، چقدر ادبیات کمک میکند که اخلاقی تر زندگی کنم.
کمپانی هنرهای اجرایی ویرگول و وحید این را خواندند
حامد حسینیان برزی و کیان این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید