به نام خداوند زیبایی ها
در یک روز سرد زمستانی در شهر تهران به دنیا آمدم !
کودکیم خوب بود و پر جنب و جوش اما....
اما کودکیم را همراه با یک کابوس به پایان رساندم :
چهار سالم بود که مادرم برای من کتاب آلیس در سرزمین عجایب را خرید. از سه سالگی هر شب این داستان را خواندم !
آری ! من عاشق آلیس درون کتاب شده بودم....
حتی یک لحظه کتاب را از خود دور نمیکردم و هر شب قصه ی عشقم را میخواندم . به قدری دلباخته ی او شده بودم که دیگر هیچکس و هیچ چیز برایم مهم
... دیدن ادامه ››
نبود.
زمستان ها گذشت و من ده ساله شدم اما به اندازه ی دانه ی برفی از عشق من به آلیس کم نشد ٬ بلکه بر عکس ٬ روز به روز عاشق تر و دیوانه تر میشدم !
اما آن روز لعنتی ! یک روز وقتی به خود آمدم دیدم کتابم نیست !
ای وای کتاب من گم شده است ؟!؟...
آری ٬ آن کتاب گم شده بود. آن شب را با گریه به صبح رساندم و شب بعد و شب بعد وبعد وبعد ....
کابوس هایم تمام نمیشد و آلیس هم بر نمیگشت. آرزو میکردم که میتوانستم درون کتاب بروم. وآرزو میکنم که بتوانم در کتاب بروم!.. و هنوز امیدوارم ...
کمی بزرگتر که شدم فهمیدم اگرچه آلیس مرد ولی میتوانم او را زنده کنم ! ودانستم که میتوانم درون کتب بروم. ودانسته ی من چیزی جز " تئاتر " نبود.
پس تئاتری شدم ودر دنیای تئاتر به دنبال آلیس خود گشتم...
فهمیدم که با تئاتر نا ممکن ها ممکن میشود و دامستم که به آلیس خود میرسم .ش
سال ها کار و تلاش کردم اما یک لحظه خسته نشدم ! چرا که من تئاتری شدم ! چرا که من "عاشق" شدم !
عاشق تئاتر ! بله ٬ عاشق تئاتر ...
انسان فقط میتواند عاشق یک نفر باشد.... میتواند همه را دوست داشته باشد اما نمیتواند عاشق همه شود. عشق زمانی شکل میپذیرد که هر دو طرف ٬ هر دو نفر ٬ هر دو انسان وهر دو ... عاشق هم باشند. ودر آن زمان است که زندگی رنگی دیگر میگیرد و بی دلیل اشک از گونه ی چپ تو جاری میشود...
وعشق من کسی نشد جز تئاتر. گاهی می اندیشم که اگر تئاتر نبود من هم نبودم ! اگر آلیس نبود تئاتر هم برای من نبود و اگر آن کتاب ده صفحه ای نبود ٬ آلیس هم نبود...
حال شصت و یک سال دارم و به مدت شصت و یک سال هر شب خواب دختری با موهای طلایی و لباس آبی را میبینم ! من شصتو یک سال است که هر شب خواب آلیس را میبینم .
آری ٬ آن پسر بچه ی چهار ساله حال بهترین کارگردان تئاتر زمانه ی خویش است ٬ و بهترین و زیباترین نمایشم که مرا به شهرت جهانی رساند نامش بود :
آلیس در سرزمین عجایب ...
قسمتی از آلیس در سرزمین عجایب:
آلیس در حال راه رفتن در جاده ی سر سبز و ناشناشی بود که ناگهان به گربه ای رسید. از گربه پرسید:
- من باید از کدوم طرف برم؟
گربه گفت :
- میخواهی به کجا بری؟
آلیس گفت :
- نمیدانم !
گربه پاسخ داد :
- " اگر نمیدانی میخواهی به کجا بروی ٬ پس مهم نیست که از چه راهی بروی ... "
یک داستان خیالی
بهار 89