در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال محمد زنگنه فر | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 05:28:29
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
به نظرم اصلا تئاتر خوبی نبود.
نه نمایش نامش حرفی برای گفتن داشت ، نه طراحی صحنه چیز خاصی رو میرسوند و نه موسیقیش !
اگر بعد از تئاتر از خودتون بپر سید: " خوب! که چی؟ " میتونید بفهمید که این تئاتر چقدر بد بوده!
سپهر را من نیلگون شناختم.
چرا که همرنگ هوسهای نامحدود من بود.



خدا کران بیکران شکوه پرستش من بود،



و شیطان، اسطوره تنهایی اندیشه های هولناک من.



اولین دستی که خوشه این انگور را چید دست من بود.
کفش ابتکار پرسه های من بود
و ... دیدن ادامه ›› چتر ابداع بی سامانیهایم...



هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ تعبیر دلتنگیهایم



من اولین کسی هستم که
در دایره صدای پرنده
بر سرگردانی خود خندیده است



هر چرخی که میبینید بر محور شراره شور عشق من میچرخد



آه را من به دریا آموختم"



حسین پناهی
وصیت نامه جالب حسین پناهی

روی تابوت و کفن من بنویسید:

این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد ... دیدن ادامه ›› از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.

بر قبر من

پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می طلبم

روحش شاد

۰۹ خرداد ۱۳۸۹
روحش شاد،
دمش گرم بود و سرش خوش...
۱۰ خرداد ۱۳۸۹
اما چرا اینقدر فاصله ی خط ها با هم زیادن؟
۱۰ خرداد ۱۳۸۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد;
به عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش !
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسک هایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراطوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی میبخشد ...


حمید مصدق
من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!


زنده یاد حسین پناهی
من
روز را دوست دارم
ولی از روزگار میترسم

روحش شاد
۰۵ خرداد ۱۳۸۹
خدا بیامرزدشون...
۰۵ خرداد ۱۳۸۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به نام خداوند زیبایی ها

در یک روز سرد زمستانی در شهر تهران به دنیا آمدم !
کودکیم خوب بود و پر جنب و جوش اما....
اما کودکیم را همراه با یک کابوس به پایان رساندم :
چهار سالم بود که مادرم برای من کتاب آلیس در سرزمین عجایب را خرید. از سه سالگی هر شب این داستان را خواندم !
آری ! من عاشق آلیس درون کتاب شده بودم....
حتی یک لحظه کتاب را از خود دور نمیکردم و هر شب قصه ی عشقم را میخواندم . به قدری دلباخته ی او شده بودم که دیگر هیچکس و هیچ چیز برایم مهم ... دیدن ادامه ›› نبود.
زمستان ها گذشت و من ده ساله شدم اما به اندازه ی دانه ی برفی از عشق من به آلیس کم نشد ٬ بلکه بر عکس ٬ روز به روز عاشق تر و دیوانه تر میشدم !
اما آن روز لعنتی ! یک روز وقتی به خود آمدم دیدم کتابم نیست !
ای وای کتاب من گم شده است ؟!؟...
آری ٬ آن کتاب گم شده بود. آن شب را با گریه به صبح رساندم و شب بعد و شب بعد وبعد وبعد ....
کابوس هایم تمام نمیشد و آلیس هم بر نمیگشت. آرزو میکردم که میتوانستم درون کتاب بروم. وآرزو میکنم که بتوانم در کتاب بروم!.. و هنوز امیدوارم ...
کمی بزرگتر که شدم فهمیدم اگرچه آلیس مرد ولی میتوانم او را زنده کنم ! ودانستم که میتوانم درون کتب بروم. ودانسته ی من چیزی جز " تئاتر " نبود.
پس تئاتری شدم ودر دنیای تئاتر به دنبال آلیس خود گشتم...
فهمیدم که با تئاتر نا ممکن ها ممکن میشود و دامستم که به آلیس خود میرسم .ش
سال ها کار و تلاش کردم اما یک لحظه خسته نشدم ! چرا که من تئاتری شدم ! چرا که من "عاشق" شدم !
عاشق تئاتر ! بله ٬ عاشق تئاتر ...

انسان فقط میتواند عاشق یک نفر باشد.... میتواند همه را دوست داشته باشد اما نمیتواند عاشق همه شود. عشق زمانی شکل میپذیرد که هر دو طرف ٬ هر دو نفر ٬ هر دو انسان وهر دو ... عاشق هم باشند. ودر آن زمان است که زندگی رنگی دیگر میگیرد و بی دلیل اشک از گونه ی چپ تو جاری میشود...
وعشق من کسی نشد جز تئاتر. گاهی می اندیشم که اگر تئاتر نبود من هم نبودم ! اگر آلیس نبود تئاتر هم برای من نبود و اگر آن کتاب ده صفحه ای نبود ٬ آلیس هم نبود...

حال شصت و یک سال دارم و به مدت شصت و یک سال هر شب خواب دختری با موهای طلایی و لباس آبی را میبینم ! من شصتو یک سال است که هر شب خواب آلیس را میبینم .
آری ٬ آن پسر بچه ی چهار ساله حال بهترین کارگردان تئاتر زمانه ی خویش است ٬ و بهترین و زیباترین نمایشم که مرا به شهرت جهانی رساند نامش بود :
آلیس در سرزمین عجایب ...




قسمتی از آلیس در سرزمین عجایب:
آلیس در حال راه رفتن در جاده ی سر سبز و ناشناشی بود که ناگهان به گربه ای رسید. از گربه پرسید:
- من باید از کدوم طرف برم؟
گربه گفت :
- میخواهی به کجا بری؟
آلیس گفت :
- نمیدانم !
گربه پاسخ داد :
- " اگر نمیدانی میخواهی به کجا بروی ٬ پس مهم نیست که از چه راهی بروی ... "


یک داستان خیالی
بهار 89
سلام دوست عزیز داستان خیلی خوبی بود.
لطفن"دامستم " در خط 18 را اصلاح کنید.
۰۴ خرداد ۱۳۸۹
قشنگ بود...
و خوش آمدین :)
۰۴ خرداد ۱۳۸۹

یا شاید هم واقعی...کسی چه می داند.
۰۶ خرداد ۱۳۸۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید