سکوت می خروشد،
رها می شود در وادی ای مبهم،
خفته در تابوت خاطره ها،
با صدایی مهیب،
لحظه ای شاید بی پایان،
از کابوسی سرک می کشد،
کنجکاویش شروع کوچه ای ست هولناک،
دخترکی ناشناس هم آنجاست،
با دهانی دوخته و آوایی بس دلربا،
پای در راه زمان،
به آغازش بر می گردد،
اسیر در چنگ فقدان،
داستان غریبی برایش
... دیدن ادامه ››
رقم می خورد،
چند گام فراتر،
در کور سویی،
نظاره می کند،
اشک گرم معشوقه اش بر دیواری سرد،
قساوتش را حتی ترس هم تلطیف نمی کند،
و زبانش به کلامی نمی گردد،
گنگی ست بی مهر،
و گرُگُر شعله ها،
شبنم های اشک را می خشکاند،
خاکستر باریدن می گیرد،
نفرت او از لحظه ها،
با انتقام زنگی مستِ و کشتاری حزین عجین می شود،
و او حیران و خسته ثانیه هایی در تاریکی گم می شود،
کودکی دارد با چشمان بسته،
نادیده ها را هم خوش می بیند،
و آن دخترک گمنام ماه روی خوش الحان،
لحظاتی دستان کودک می شود،
تا به او بیاموزد،
زیباترین نغمه،
جایی کوچک در سینه پنهان است،
افسوس که شبح سیاهی،
دوباره بیدارش می کند،
صدای التماس ها را می فروشد،
گویا زوزه های سگی ست مجروح،
که وفایش هم منجی اش نمی شود،
در پیچ تند کوچه،
پیکره ای می درخشد،
در پرتو آفتابِ مهرش،
آنی زانو می زند،
ولی نور هم که سراغش را می گیرد،
نظاره می کند سپردنش را،
به دستان یخ زده نیستی،
پیکره اش این بار،
بی آزرم پای بر تن سرد زنی می گذارد،
که سالهاست،
سرمای روزگارِ همیشه تاریک مونس اش بوده،
دیگر تاب ندارد،
تیغ بر ذهن پر آشوبش می کشد،
ذهنی که در گوشه اش،
زمانی نه چندان دور،
ملودی ای پر آرزو،
رگ نوایش را تا ابد بریده،
و سنگدلی سخت تر از دروغ اش،
مردی را هم بستر خاک حریص کرده،
کودکی اش اما بسان قهرمانی شجاع،
طلسم مرگ را می شکند،
تا پس از او نقاب نیستی،
جایش را به چهره ای پر تلولو بسپارد،
چهره صداهایی که پیدایشان می کنیم ... ... ....
(به یاد لحظه های اجرای فهرست – رضا ثروتی)