سفر بودم یه سفر پر بار :)
بعد از چهار ماه ترس از معنویت و دوری از خدا تصمیم گرفتم برم سفر ,
از تهران و آب و هوا و آدماش کمی دور بشم
دوستم یه کارگاه معنوی داشت عجیب دلم لک زده بود برای مراقبه ولی اینقدر میترسیدم که بخوام تو اون فضا و همسو با کسانی تو مراقبه قرار بگیرم که حد نداشت :(
آخه بیشترین آسیبهام تو همسوییم با استاد معنویم بوده چون تو اون شرایط کاملن بی دفاعیم.
ولی خواستم حالا که به ترسهام دارم غلبه میکنم و پشت سر میزارمشون اینو هم انجام بدم دیگه بزرگتر از ترسم از رانندگی نیست که دو شنبه میخوام امتحان بدم و دیگه اون آدمی که حتی میترسیدم تو ماشینی که خاموشه هم منتظر راننده بشینم نیستم :)
و حالا یه فرصت خوب داشتم
چون به دوستم سالیان ساله که اعتماد دارم، پس رفتم به شهرشون و شرکت کردم کردم تو اون جلسه و قرار گرفتم تو ترسم
... دیدن ادامه ››
چون میدونستم کسی هست که نزاره آسیب ببینم دقیقن حسه مثل بچه ایی که دستش تو دست پدرو مادرش میخواد از خیابون رد شه رو داشتم یه اعتماد که ترس رو کمرنگ میکنه :)
حس خیلی خیلی خوبی بود یه دلتنگی عمیق ولی بازم دوستی رو دیدم تو اون لحظه خاص و تو اون روز خاص برای اون و سالروز خاص ترش برای من.
بعد از تموم شدن کلاس و پذیرایی آقایی اونجا حضور داشت که شب ورودم تو خونه دوستم باهاشون آشنا شده بودم که برای من شخصیت خاصی بود، گمشده ایی از گذشته هام با چشمهایی که برای دومین بار تو زندگیم بود که میدیدم این مدل چشم رو که آدم حس میکنه به زور از پوست صورت اون شخص زده بیرون و چقدر این شخص بر خلاف شخصی که قبلن با این چهره دیده بودم متفاوت بود چقدر مهربون بود و چقدر صادق بود با خانواده اش و هیچ ترسی نداشت اصلن پنهانکار نبود و جالبه مثل من اعتقاد داشت آدما چیزای بد رو مخفی میکنن و از صحبت در مورد مسائلی که از نظر خودشون باور دارن خوب و درسته و ممکنه برای دیگران بد باشه نباید واهمه داشت و من کاملن درک میکردم این موضوع رو که باور خودمم بود.
و
وقتی داشتم به دوستی که قبلن اشتباه گرفته بودمش با این آقا فکر میکردم خیلی دلگیر شدم از تلاشهام برای معرفیم به اون بنده خدایی که کاملن اشتباه گرفته بودمش و بیچاره اصلن من و حرفامو و باورامو وعقایدمو نمیشناخت و حتمن گیجش کردم با رفتارای غیر قابل پیش بینیم
تو این افکار بودم که این آقا یهو شروع کرد به خوندن یه آهنگ از معین
و چنان با شور میخوند که من منقلب شدم و بعد از مدتها که اشک با چشام قهر کرده بود و نمیتونستم گریه کنم دیدم چشمام تر شده واقعن خاطره جالبی بود و سریع خواستم اون لحظه رو ثبت کنم و شروع به ضبط صدا کردم و تازه متوجه شدم که اون دوست عزیز با یه حال خاص زده بود زیر آواز چون تازه دیدم اشکهاش تا زیر چونه اش جاری بود و چقدر چهره اش با چشمهای بسته متفاوت بود و چقدر غرق در حال خودش بود وقتی چشماشو باز کرد و آوازشو تموم کرد حس میکرد مزاحم جمع شده و وقتی بهش گفتم بدونه اجازه صداشو ضبط کردم ولی از نیمه آهنگ بوده ، با اصرار خانمش بهم قول داد که دوباره برام بخونه
و الان من یه خاطره از آشتی کردنم با احساسم دارم که دوستی قدیمی در من کشت و دوسته جدیده یک روزه ایی با همون چهره و شباهت بیش از حدش به نفر قبل در من بیدار کرد و چشمه خشک شده اشک وجودم دوباره جاری شد
از خدا ممنونم برای این روز فوق العاده اش دقیقن در سالروز فلج شدن دخترم سال پیش و ورود اجباری دوستی تو زندگی دخترم
و امسال در چنین روزی دوستانی داریم که اونا ما رو انتخاب کردن و ما خودمونو بهشون تحمیل نکردیم
از خدا ممنونم برای پاکسازی که روم انجام شد
و ازش میخوام کمکم کنه تا هرگز فراموشش نکنم
و یه باور جدید دارم درمورد روزا و خاطراتی که برام بد بود الان اونا همه لحظه های سختی هستن توی یه روز خیلی خوبه خدا
اینم اون آهنگ معجزه گر بعد از مدیتیشن دوقلب
با هم بیا دعا کنیم خدامون رو صدا کنیم
که آسمون بباره، فراوونی بیاره
ازش بخواییم برامون سنگ تموم بذاره
راههای بسته باز شه، هیچ کی غریب نباشه
صورت و شکل هیچ کس مردم فریب نباشه
شفا بده مریضو، خط بزنه ستیزو
رو هیچ دیوار و بومی، نخونه جغد شومی
دعا کنیم رها شند، اونا که توی بندند
از بس نباشه نا اهل، زندونها رو ببندند
خودش می دونه داره هرکسی آرزویی
این باشه آرزومون نریزه آبرویی
سیاه و سفید یه رنگ بشه، زشتیهامون قشنگ بشه
کویرها آباد بشند، اسیرها آزاد بشند
: ِ)
پنجشنبه ۵ آذر ۹۴
26 / NOV
2015
از: خود