انتخاب شده از کتاب 'پیتر کامِنتسیند' از هرمان هِسه:
در این چند ماه الیزابت را چند بار در خیابان دیدم، یک بار در یک مغازه و یک بار هم در موزه هنرى. او معمولاً زنى جذاب و دوست داشتنى بود، ولى نه زیاد زیبا. در حرکات اندام باریک و خوشتراشش حالت خاصى دیده مى شد که گرچه به او مى آمد، خیلى اغراق آمیز و مصنوعى بود.
اما آنروز که او را در موزه دیدم او را زیبا یافتم، فوق العاده زیبارو. البته او مرا که گوشه اى نشسته و یک کاتالوگ را ورق مى زدم ندید. نزدیکم ایستاده بود، کاملاً غرق در نگاه یکى از آثار سگانتینى. در این تابلو چند دختر روستایى دیده مى شدند که در یک چراگاه کم گیاه کار مى کردند و پسِ زمینه تابلو کوه هاى دندانه دارى بودند که مرا به یاد رشته کوه هاى شتوکهورن مى انداختند، و از همه مهمتر اینکه لکه بزرگ ابرى به رنگ زیباى عاج در آسمان سرد و شفاف آن نقش بسته بود. وقتى که انسان به آن نگاه مى کرد از حیرت به خود مى پیچید: با نگاه کردن به آن توده انبوه و به هم فشرده و درهم گره خورده مى توانستید ببینید که باد تازه وزیدن آغاز کرده است و آن را در هم پیچانده است. ابر تازه راه افتاده بود و مى خواست پراکنده شود.
الیزابت این موضوع را دریافته بود و کاملاً محو آن شده بود. و روح این زن، که معمولاً پوشیده و اسرارآمیز مى نمود، یک بار دیگر چهره درونش را آشکار ساخت، و با چشمان فراخش نرم و لطیف خندید، دهان کوچکش را نرمى و لطافت کودکانه اى بخشید، و آن چینِ هوشمندانه و جدّى را که بین ابروانش پدیدار شده بود
... دیدن ادامه ››
هموار ساخت.
زیبایى و اصالت یک اثر بزرگ هنرى روحش را برانگیخت تا زیبایى و حقیقت خود را آشکار سازد.
آرام و بى سروصدا در آن گوشه نشستم و به ابر زیباى تابلو سگانتینى و به آن دختر زیبارویى که تحت تاثیر افسون آن قرار گرفته بود نگاه کردم و در بحرشان فرو رفتم. چون مى ترسیدم نکند سربرگرداند و به سویم بیاید و بخواهد سرِ صحبت را با من باز کند و در نتیجه زیبایى خود را یکبار دیگر از دست بدهد، بى درنگ و آرام و بى سر و صدا برخاستم و آنجا را ترک کردم...