نگاهی به نمایش سیاه خال
آوای وهم انگیز جنگل
شیرین حمزه
عصر امروز و جهان مدرن نقطه پایان داستان های جن و پری را رقم زده است. رهاوردی که شاید در رویای نیم شب تابستان ویلیام شکسپیر انگلیسی به نقطه اوج خود رسیده بود، حالا با مظاهر مدرن در حال پوست اندازی است. جهان باستان داستان هایی را روایت می کند که قطعیت در آنها وجود ندارد. داستان هایی که در دل خرده پیرنگ ها ی چند پاره و پرابهام، اتمسفر حماسی و شگفت انگیز را در ذهن مخاطب خود بوجود می آورد. شاید همین خصلت اسلاف قصه گویان دوران معاصر است که وارد جهان نمایش سیاه خال می شود تا به نوعی نشان دهد، می توان در دنیای امروز قصه ای از شادکامی و ناکامی های جهان غیر واقعی ساخته و پرداخته کرد. البته با چاشنی شخصیت هایی از دست ارواح و اجنه.
راز موفقیت یک درام چیست؟ استحکام درست و مناسب ساختار یا روایت داستان های وهم آلود و شگفت زده با سبکی منحصر بفرد؟ انتخاب های هوشمندانه
... دیدن ادامه ››
درام نویس در بنا کردن موقعیت ها و یا روایت داستان های چند لایه؟ روایت داستانی پیجیده و در عین حال ساده و یا تعریف ایجاز داستانی که نویسنده درست و حسابی در کوره حوادث پرداخته و در کارگاه شخصیت پردازی صیقل داده و حالا آماده استفاده در روی صحنه نمایش است؟ و سیاه خال در کدام قسمت فربه و در کدام یک کم توان است؟ سیاه خال داستان مینا و پلنگ از روایت های رازآلود و شبه مستند روستای کندلوس منطقه کجور مازندران است. بخشی مستند و در واقعیت ما به ازای خارجی دارد و بخشی دیگر از قدرت تخیل نویسنده تغذیه کرده است. مکانی که داستان در آن اتفاق می افتد، منطقه ای است که جنگل هایش به اندازه کافی برای روایتی اینچنین وهم انگیز، پتانسیل لازم را دارد. داستانی که در سال های پایانی قرن پیش اتفاق افتاده ولی هنوز تازه و بکر باقی مانده است.
در نمایش سیاه خال با چه نوع درامی روبرو هستیم؟ یک نمایش تخیلی؟ یک نمایش تاریخی؟ یا نمایشی با شوخ و شنگی های نمایش های جن و پری؟ آیا انتخاب نمایش در این بخش درست و هوشمندانه انجام شده؟ شروع نمایش به تماشاگر نوید اجرایی جذاب و درخشان می دهد. اما صد حیف که نمایش با پیشرفت داستان و عدم مناسب گسترش پیرنگ، ذوق و شوق اولیه مخاطب را از بین می برد. صحنه اعدام که به عنوان شروع نمایش انتخاب شده، هر چند اجرای خوبی دارد و پرسش های فراوانی را در ذهن مخاطب پدید می آورد، اما شعاری و گل درشت است و در همان ابتدا نمایش به ما می گوید که شخص بی گناهی را بالای دار فرستاده اند که نباید می فرستادند. این مرد پدر مینا قهرمان داستان است. حالا مینا چکار باید بکند؟ او باید دست به انتخاب بزند. بماند یا برود؟ از دیاری که عزیز ترین و تکیه گاه زندگی اش را از او گرفته برای همیشه سفر کند و دیگر هیچ وقت بازنگردد. همین موضوع باعث می شود او به نیروی طبیعت پناه ببرد و در آنجا با قدرتی ترسناک آشنا شود که در آغوش دختر رام و دست یافتنی می نماید. سیاه خال که به مینا قدرت و اعتماد به نفس می دهد، برای مردم ایجاد ترس و وحشت می کند. از اینجا درگیری او با مردم آغاز می شود درگیری که به مثابه درگیری فرد با اجتماع است و پایه و اساس کشمکش نمایش را نیز بوجود می آورد. تا اینجا، نمایش خوب پیش می رود و می تواند مخاطب را با داشته هایش همراه کند و پیشنهادهایش را به او بقبولاند. اما در بخش دیگر که باید نمایش از ورطه هلاک با سربلندی پیش بیاید، سیاه خال دچار همان مشکلی می شود که امروزه به نوعی گریبانگیر همه آثاری است که امروزه در صحنه های نمایش به روی صحنه می رود: عدم استفاده درست از عناصر دراماتیک و در نهایت ابتر ماندن مفاهیم مستتر در اثر بدون اینکه نویسنده و کارگردان بتوانند از آنها به درستی استفاده کنند و موجب بالندگی نمایش شوند. برای همین نمایشی که در ابتد با پتانسیلی فشرده آغاز می شود، در ادامه پاسخ گوی عطش و میل درونی مخاطب نیست.
از طرفی دیگر، نمایش در خصوص مفاهیمی همچون پروتاگونیست و آنتاگونیست دچار مشکل است. در سیاه خال قهرمان کیست؟ مینا؟ پدرش؟ پلنگ؟ پیر خردمند؟ ماه؟ جن؟ جوان عاشق پیشه؟ قزاق جلاد؟ مردم بلاتکلیف ده؟ هیچ کدام از این آدمها نه شاخص می شوند و نه مرکزیتی در نمایش پیدا می کنند و نه حتی درست و حسابی رو در روی هم قرار می گیرند. نوعی گیجی و سردرگمی در این بخش وجود دارد. ماجرای اعدام پدر مینا که شامل بخش اول و شروع نمایش است، چه تاثیری در روند ادامه نمایش دارد؟ موضوعی که در طول نمایش هیچ استفاده دراماتیکی از آن نمی شود، چرا باید طرح شود؟
هرچند نمایش در بخش متن دارای ضعف های کوچک و بزرگی زیادی است، اما در بخش اجرا بهتر و معقول تر عمل می کند. صحنه موجز است و با کاربردی ترین شکل ممکن جنگل، روستا و عوالم واقعی و غیرواقعی را ایجاد و با ترکیب نورها به شکلی جذاب و خلاقانه، پیش رویامان قرار می دهد. چند آویز پارچه ای سفیدرنگ که ساختار اصلی طراحی نمایش را تشکیل می دهد، تداعی گر صحنههای مختلف است. اینها در کنار نورپردازی بیشترین تاثیر را بر روی مخاطب می گذارد و در کل موجب می شود در بازسازی فضای نمایش عنصری موثر و گیرا به حساب آیند.
رنگ و جنس لباس مینا که نمایش او را به عنوان قهرمان اصلی نمایش انتخاب کرده( هر چند ویژگی های قهرمان اصلی داستان را دارا نمی باشد) با دیگر بازیگران تفاوت دارد. طراحی نور و گریم باعث شده نمایش ضمن گرفتن رنگ و لعاب، روشنتر به نظر برسد. نمایش پر از تصاویر ترسناک و تب آلود است که طراحی های صحنه و لباس به همراه نور پردازی چنین تاثیری را بوجود آورده است.
نمایش به دلیل نداشتن تمرکز خط روایی داستانی، تماشاگر خود را در میانه اجرا از دست می دهد و کوشش و تلاشش برای بازگرداندن او به صحنه ناکام باقی می ماند. در این بخش نمایش سعی می کند با کمک گرفتن از امکانات نور و صوت و تا حدی حرکات موزون از پس این کار بر آید اما در این بخش فقط ایجاد جذابیت بصری می کند.
تمام هدف نمایش روایت ساده داستانی است تا طی آن ما را به جهان ذهنی شخصیت های داستان بخصوص مینا متصل کند تا از آن طریق ضمن ارتباط با موجودات غیرانسانی، به مکاشفه ای شگفت انگیز دست پیدا کنیم. برای این موضوع نمایش از دل تاریخ و آوای وهم انگیز جنگل، داستان زنی را انتخاب می کند که تا آخرین لحظه زندگی در حال ضربه خوردن از دشمن پیدا و پنهان است و وقتی هم که به اوج داستان می رسیم، جهد و کوشش چند باره او برای رهایی خود از بند مشکلات بی نتیجه می ماند. مینای داستان سیاه خال از دست انسان هایی که تکیه گاهش (پدرش) را از بین برده اند به طبیعت بکر و وحشی پناه می برد و عجبا که در این وانفسا تنها کسی که به او پناه می دهد، پلنگ وحشی است که به نوعی نماد قدرت به حساب می آید. او که عشق مرد عاشق را که حاضر است هر رسوایی را برای بدست آوردن او به جان بخرد را قبول نمی کند و به نیروی وحشی و بکری پناه می برد که می تواند او را از شر انسان هایی که خود از جنس آنهاست، رهایی بخشد. اما غافل از اینکه نیروی مکر انسان بسیار بالاتر از طبیعت است و برای همین پلنگ را می کشند و مینا هم از ترس و وحشت، قدرت تکلم خود را از دست می دهد. یعنی وسیله ارتباطی با آحاد مردم را. حال دیگر ماندن او جایز نیست. برای همین ترک دیار خود می کند و در دل همان جنگل هایی که روزی پدرش قدرت خود را از آن می گرفت، گم می شود. پیام پدر را حالا مینا بهتر درک می کند: سعی کن مرگ را هم مانند زندگی دوست داشته باشی.
در یک نگاه کلی می توان گفت متن نمایش قدرت کشش برای حمایت از داستان اصلی را ندارد و برای همین هر چقدر داستان های فرعی در تلاشند که این نقص را برطرف کنند، اما در نهایت با نمایشی دو پاره روبرو هستیم که نمی تواند به کل اثر انسجام درستی بدهد. در این میان از بین رفتن ریتم مناسب ضربه نهایی و تیر خلاص را می زند و باعث می شود تکه های نمایش همچون بخش های یک کلاژ در یک هماهنگی مناسب قرار نگیرند و در نهایت نمایش فقط بهره از چشم تماشاگر داشته باشد.