هر بار خاطراتی که یادم میاد کمرنگ تر و محو تر میشن.یه زمانی خیلی شفاف و واقعی به نظر میرسیدن،شفاف و واقعی مثل یه فیلم.بعد کم کم کمرنگ تر و محو تر شدن،یه جورایی شدن مثل یه عکس.مثل یه عکس قدیمی.الان یه جمله نصفه نیمه ان،یه جمله نصفه نیمه روی یه تیکه کاغذ پاره.
چیز زیادی یادم نمیاد،چند وقته روی این صندلی نشستم.
روی این صندلی نشستم و زور میزنم،زور میزنم که یادم بیاد.
احساس میکنم همه ی کلمه ها و صداها و شکل های زندگیم توی هم فرو رفتن،توی هم فرو رفتن و محو شدن،محو شدن و برای من یه تاریکی خالی از زمان و مکان باقی گذاشتن.