خیلی خیلی بچه بودم پسرعموم یه مقوا چسبونده بود به آیینه اتاقش تقریبا بنفش رنگ !
روش نوشته بود : what have you done for gad, today?
زیرشم نوشته بود : امروز برای خدا چه کرده ای؟
از همون بچگی برام این جمله جالب بود!
هی میرفتم و میومدم تو اتاقش ، بهش خیره می شدم چند دقیقه ای ! قدمو بلند می کردم که راحت تر ببینمش !
لامصب یه تیکه مقوا انرژی عجیبی داشت...
انقدر رفتم عین ندید بدیدها رو به روش وایسادم تا یه روز پسر عموم صدام زد گفت میخوام بهت یه هدیه مهم بدم !
گفتم چی؟ گفت این مقوارو .
وقتی دیدم اون مقوای لعنتی پر انرژی بنفشه ، خیلی ذوق زده شدم. هرچند که سعی کردم به صورت احمقانه و بچگانه ای
... دیدن ادامه ››
اون ذوقو پنهان کنم !
زدمش به تابلو کائنات اتاقم و البته متاسفانه بعد از یه مدت فراموشش کردم میون همه مقواهای چسبیده به تابلو!
خلاصه...
تو عالم بچگی ازون مقوا یاد گرفتم خدا ،خدای دادن نیست... خدای سختی ها نیست !
فهمیدم این جاده عاشقی دو طرفه است ... یه وقتهایی هم باید از خودت بپرسی
از این خویش، از این وجدان درآخر روز...
من چه کردم که شعف انگیزم در دل تو؟
من چه کردم امروز؟ من چه کردم امروز؟
سجاد جان افشاریان خواستند آخر نمایش از حالمان برای گروه اجرایی بنویسیم
برای من موسیقی فوق العاده آخر و متن آن و نزدیکی اش به این جمله و ماجرای کودکی ، عجیب حالی بود
چند سالی بود که اون هدیه مهم رو فراموش کرده بودم ، و دوباره افشاریان خان این هدیه مهم رو به من داد!
اما ای کاش از ابتدا این ارتباط خوب بین من و بازیگر شکل گرفته بود... اما متاسفانه بازیگر این کار را نه باور کردم نه احساس نزدیکی میانمان رخ داد! کاش در کنار متن خوب چرمشیر و حال عجیب نمایش و انرژی عجیبتر موسیقی بازی قابل باور تری ارائه می شد.