ین نوشته نقد نیست ، بلکه تنها نظری شخصی است در ارتباط با نمایشی که دوستش داشتم و ترجیح می دادم به نحو بهتر و کامل تری به صحنه می آمد . چند نکته ای به نظرم آمد که می توانست قصه ظهر جمعه را به موفقیت و ماندگاری نمایش « سعادت لرزان مردمان تیره روز » _ که سالها پیش توسط محسن علیخانی به صحنه آمد و نظرها را به خود جلب کرد _ نزدیک کند .
اول اینکه تاکید و وسواس بیش از حد کارگردان بر تقلید مو به مو از شیوه ی زندگی در دهه ی شصت و برانگیختن حس نوستالژیک تماشاگر ، توان و توجه او را از پرداختن به متن نمایشنامه گرفته است . ای کاش کارگردان که خود نویسنده ی نمایشنامه هم بوده ، چنین وسواسی را در مورد نمایشنامه به کار می گرفت . لازم به ذکر نیست که کار تئاتر تنها برانگیزانندگی حس نوستالژیک مخاطب نیست . بلکه مهم تر از این ، استفاده و نتیجه گرفتن از چنین ابزار عاطفی است . پر مسلم است که تئاتر آیینه ای در برابر طبیعت زندگی نیست بلکه قرار است به مثابه ذره بینی ، معضلات و نابسامانی ها و رفتارهای فردی و اجتماعی یک جامعه را آگراندیسمان کند و به نقد بکشد . اصرار کارگردان بر تقلید مو به مو از زندگی باعث شده است با نمایشی رو برو شویم که قصه ای ناقص و گاه نامفهوم و حتی می شود گفت بی سرانجام و بی پایانِ درست دارد .
در ابتدای نمایش ، برادربزرگتری را می بینیم که پنهانی اثر انگشت پدر رو به موتش را بر پای سندی می گذارد و ... این اکت نمایشی رها می شود و در لابلای شلوغی ناشی از بازی رئالیستی بازیگران گم می شود . به سختی و با توجه دو چندان می شود پی برد که برادر بزرگتر با تو جه به بچه دار نشدن برادر کوچک
... دیدن ادامه ››
تر و وضعیتی که بر خانواده حاکم است و مرگ قریب الوقوع پدر ، در پی بهره بردن از تمامی ارثیه ای است که قرار است از پدر بر جای بماند . اما بعد چه می شود ؟ این شروع خوب در میان هیاهوی قصه ها ی ریز و صحنه های پر گفت و گو و عادی زندگی گم می شود . بعد تر هم که موضوع ازدواج ناخواسته ی خواهر کوچک تر پیش می آید و رگه ی اصلی قصه را شکل می دهد . اما همین رگه ی اصلی قصه هم ناقص به نظر می رسد . به خوبی مشخص نیست که اصرار برادر بزرگتر بر دست کشیدن خواهر از عشق یا نامزد قبلی اش چیست . آیا تنها صرف اینکه داماد و خانواده ی داماد متمول اند ، می تواند دلیل دراماتیک و تاثیرگذاری باشد ؟ ( لحظه ی زیبای تنهایی دختر با دسته گل خشک شده ی نامزد قبلی اش نشان می دهد که قصه ی کار ظرفیت های نهفته ی خوبی برای پربارتر شدن داشت که متاسفانه تحت تاثیر توجه بیش از حد کارگردان به اجرا از دست رفته است ) قصه ی نمایش می توانست با مکث بیشتر بر صحنه های اینچنینی عمیق تر و روشنگرتر و هدفدارتر مطرح شود . اما در حال حاضر تماشاگر بیشتر جذب درگیری ها و متلک پرانی های روزمره آدم ها می شود تا درگیر قصه . در نتیجه وقتی نمایش به پایان می رسد ، شاید تماشاگر از خود بپرسد اصل قصه چه بود و چه شد ؟ در واقع نمایشنامه نتوانسته همپای کارگردانی جلو بیاید . به همین دلیل است که به نظر می آید نمایشنامه نویس ( همان کارگردان ) با مسئله ی مرگ پدر در آخر نمایش ، سعی می کند به نحوی قصه ی نیم بند نمایشنامه را جمع کند . قصه ای که بی سرانجام رها می شود .
دوم اینکه بازیگران تحت تاثیر فضای رئالیستی کار ، بیشتر تلاش دارند خود زندگی را نمایش بدهند تا بازی اش کنند . این مسئله باعث شده که در جاهایی از نمایش دیالوگ شان حتی شنیده نشود و در نتیجه تماشاگر رشته ی کلام و قصه را از دست بدهد و تنها به جذابیت های برخاسته از حس نوستالژیک حاصل از بازنمایی بخشی از خاطرات خود در رفتار بازیگران دلخوش باشد . این شکل از بازی ، علی رغم جذابیت هایش ، معضلاتی هم دارد . مهم ترین معضل اش همانا گم کردن خط قصه ی اصلی در ذهن تماشاگر است .
آخرین نکته این که نمی توان به راحتی از طراحی صحنه و لباس تحسین برانگیز کار گذشت . طراحان صحنه و لباس نمایش ، به بهترین نحو ممکن و مطمئناً تحت مدیریت درست کارگردان توانسته اند در انتقال حس و اتمسفر و فضای نمایش موفق باشند . موفقیتی که باعث جذابیت نمایش و ارتباط صمیمی مخاطب با نمایش قصه ی ظهر جمعه می شود و تماشاگر را با رضایت از سالن نمایش بیرون می فرستد .
با آرزوی موفقیت هر چه بیشتر برای گروه نمایش قصه ی ظهر جمعه