خوب بود.دوستش داشتم.کمی دیر ارتباط برقرار کردم با کار چون همه چیز خیلی اغراق شده بود در شخصیت ها. اما تقریبن از نیمه ی کار چند جایی هم خندیدم.هی منتظر بودم که یه اتفاقی بیفته که از ایوب آقاخانی و حمیدرضا نعیمی و گروه پوشه انتظار می رفت. و این اتفاق دقیقن صحنه ی پایانی بود.جایی که گفت خوب!خنده بسه! یکم با واقعیت ها، جدی روبرو شو. یکم فکر کن! وقتی همه ماسک داشتند جز یک نفر و من در یک نمایش کمدی اشک ریختم! خودم رو جای فرشته می دیدیم که روزی شاید برای جنازه های مرده یا زنده ی دوستان مهاجرم کاری از دستم بر نیاید... و این غمگینم می کند...
از همه ی آنها که رویای مهاجرت دارند و آرمان شهرشان هرجایی جز میهن شان است خاهشمندم این تاتر را ببینند و قبل از خیلی جدی فکر کردن به مهاجرت به خیلی چیزهای دیگر فکر کنند! به خودشان و آن سایه ای که همیشه همراهشان خاهد بود حتی اگر به کشوری دیگر فرار! کنند.