خب، من این نمایش رو دوست نداشتم.
نه اینکه مباحث فوتبالی مورد علاقهم نباشه یا خیلی از دیالوگها برای منِ دهه شصتی آشنا نباشه، نه. (دهه شصتیای که بهجای خالهبازی، تو کوچه یا بعدها تو حیاط مدرسه گل کوچیک بازی میکرد، یا مدتها عکس پروفایل فیسبوکش عکس پیکه در بارسا بود که عدد ۵ رو نشون میداد، یا سر کنکورش درساشو طوری میرسوند که بتونه بازیهای جام جهانی رو ببینه و در محدودیت دسترسی به اینترنت، بشینه پای تحلیلهای شبکه ۳ و چارت بازیها رو تو دفترش بکشه و بین تصمیمگیری برای طرفدار اسپانیا یا آلمان بودن سردرد بگیره. زمانی خورهی فوتبال بودم حقیقتاً).
ولی راستش من متوجه نشدم دغدغه و موضوع این نمایش چی بود دقیقاً یا حتی غیردقیقاً؟
یعنی خب، گویا از اسمش و خلاصه داستان و دکور و هرچیزی که در ظاهر امر میبینیم خیلی واضحه، ولی نه، برای من اصلاً واضح نبود که چی میخواد بگه.
دغدغهش فوتباله؟ فساده؟ خانوادهس؟ عشقه؟ اهمیت آزاد بودن در تصمیماته؟ حمایته؟ خیانته؟ شهرته؟ چیه واقعاً؟ اگه همهش باهمه، چرا انقد غیرقابل باور و شعاری و ناسور کنار هم قرار گرفتن اینا؟
نظرم در مورد هر قسمت رو اول بدون اسپویل و جلوتر با اسپویل مینویسم. اولِ هر جملهم، بهصورت خودکار،
... دیدن ادامه ››
یه «از نظر من» درنظر بگیرید!
متأسفانه بازی هیچکدوم از بازیگران حسی رو به من منتقل نمیکرد. جای یه چیزی خالی بود، یه شور، یه هیجان خاص شاید، که نبود؛ یعنی سعی میکرد باشهها، ولی نبود و فقدانش بسیار عمیق حس میشد. حتی اوایل اجرا فک کردم شاید جای خالی موسیقی و اصوات مرتبط خالیه، ولی نه، سردی صحنه بیش ازینها حس میشد. میدونید، شبیه یه تالار عروسی که واردش میشید و یهو میبینید فقط ۴ نفر دیگه اومدن و موسیقی زنده و دیجی و پایکوبی و انرژی اون ۴ نفرم سردی فضا رو نمیپوشونه. در اینجا هم گویا متن، اجازهی بازی بیش ازین مقدار رو نمیداد.
نمایش سعی میکنه با مونولوگگوییهای جداگانه، تعلیق ایجاد کنه و کمکم، با قرار دادن قطعات یک پازل کنار هم، توجه شما رو همراه کنه؛ ولی داستان برای من انقد کشش نداشت که حتی بگم خب، ببینم تهش چی میشه و تهشم گفتم، ا، آها!
طراحی صحنه مینیمال ولی مرتبط بود (اگر محور اصلی رو فوتبال در نظر بگیریم). میشد از المانهای دیگهای هم کمک گرفته بشه البته.
طراحی لباس قابل قبول بود.
نورپردازی هم بد نبود، ولی بهقول دوستی، چیزی به اجرا اضافه نمیکرد. گاهی هم روی بازیگران، با تأخیر میاومد.
موسیقی که خب، وجود نداشت. دوست گرامیای بهصورت زنده یه اصواتی اجرا میکردن که خب، بهنظرم گاهی نه حرفهای بود نه مرتبط، و در اکثر مواقع هم بسیار ریز. دیدنشون گوشهی صحنه هم حواسپرتکن بود به نوبهی خودش.
خطر اسپویل (هوم، شایدم اسپویل جدی)👇👇👇
.
.
.
من همون اول فکر کردم لباس آبی دختر، میخواد بحثو بکشونه به دختر آبی و دریغِ استادیوم از خانمها بهعنوان یکی از حقوق اولیه و... ولی نه، اصلاً نهها! اون قسمت ورود سحر به استادیوم هم نه عمق فاجعه رو نشون داد، نه احساسی برانگیخت. اصاً اینگونه بود که همهی بازیها رو میرفت تو، حالا با نقشه کشیدن و یواشکی و... یه بارم که گیر افتاد با پارتیبازی اکی شد. ای بابا.
اون مانیفست ابتدایی درمورد شرطبندی برای چی بود اصاً؟ چه نیازی بهش بود؟ جلوتر متوجه درگیری پدر در این امور میشدیم دیگه، چرا تاریخچه و اینا؟ بعد چرا با اون لحن؟ من جلوتر گفتم خب این دختر میگه من سعی کردم رفتارام پسرونه شه، پس لحن و بیانش واس اونه، ولی نه! جلوتر لحن بازیگر کاملاً اغراقشو از دست میده و تبدیل میشه به یه دختر معمولی.
مونولوگ مادر با این جمله شروع میشه که زمان ما تو شهرمون، همه یا دختر بودن یا پسر. منظورْ چی بود دقیقاً متوجه نشدم! چه نیازی به بیان چنین جملهای بود واقعاً؟ در هر زمانی، در هر مکانی، جنسیتی بهجز این دو وجود داشته، الان یعنی چی؟ بعد چه ربطی به ادامهی ماجرا داشت؟
برای دکور، شاید ۴ تا پرچم کرنر یا دروازه، یا حتی تصویر اون روی دیوار با ویدئو پرژکتور، میتونست در عین حفظ مینیمالی، به فضاسازی و زیبایی بصری اجرا کمک بیشتری کنه.
یا سحر میتونست موقع ورود به ورزشگاه یه پرچمی، شیپوری چیزی هم همراه داشته باشه که هیجانشو بهتر منتقل کنه.
اگرچه سعی کردن با رپ کردن یه هیجانطوری ایجاد کنن و کار از یکنواختی دربیاد، اما از نظر من موفق نبود، یعنی نچسبید به اجرا. ضمناً تقریباً تنها جایی بود که اثری از موسیقی شنیدیم و انقد هم صدای زمینه بلند بود که من تقریباً چیزی از متن رپ نفهمیدم.
مادر، به بیماری اماس مبتلا میشن، ولی چرا انقد سِیرش تنده؟ البته ما متوجه اینکه چقد زمان گذشته نمیشیمها، ولی از بازی دختر و باقی قرائن برداشتم اینه که مدت زمان زیادی از شروعش نگذشته.
اگرچه این بیماری به طرق مختلف خودش رو نشون میده و علائمش برای هرکسی متفاوته، ولی درنهایت از نظر من خوب و باورپذیر درنیومده (اگرچه صحنهی افتادن ایشون واقعاً تأثیرگذار بود). مثلاً در اکثر بیماران، مشکلات بینایی، از اولین علائم هست که با کار کردن مادر با کامپیوتر به این راحتی، کمی متناقضه؛ یا وقتی سر، آنگونه لمس روی ویلچیر قرار گرفته، دست هم باید لااقل کمی لمس باشه دیگه!
عشقِ مردی که ۲۰ سال از دختری بزرگتره و بهقول خودش یهو دنیا براش عوض میشه پرشورتر نیس معمولاً؟ چرا انقد اخموئن همیشه؟ عشق دختر چرا انقد کمشوره؟ بهنظرم روابطشون اصلاً شکل نگرفت و تو گویی ما یهو پریدیم وسط داستان.
بعد حالا همین مرد با این وجنات (با توجه به شخصیتپردازی صورتگرفته)، احتمالاً خیلی هم نباید با دختری مث سحر حال میکرد، وگرنه با دختر خودش که یهطورایی سحر در ابعاد کوچیکتر بود هم ارتباط میگرفت دیگه. نمیدونم. عشق پیری گر بجنبد و یافتن همدم و یار در هر سنی امکانپذیر استطور بود یا پیام دیگهای داشت که من نفهمیدم، اگرچه غیرقابل باور هم نیست.
در هنگام تصادف، اصوات ایجاد شده خیلی غیرحرفهای بود و جای ایجاد ارتباط، یهطورایی احساس خنده بهم دست داد. متأسفانه برای اطرافیان هم همین بود تا جایی که دقت کردم.
بعد هم کسی که قصد کشتن کسی رو داره تعقیبی چیزی انجام نمیده؟ یهو در وسط مسیر، از روبرو میآد میکوبه به ماشین طرف، طوریکه راننده قطعاً بمیره؟ بعد برای خودشون اتفاقی نمیافته؟ درحد سری فیلمهای میشن ایمپاسیبل. نمیدونم، راه معقولتری برای قتل نبود؟
حالا کاری با شخصیت آقای فردوسیپور و اینکه قبولش دارم یا نه ندارم، ولی دسترسی بهشون راحتتر ازیناستها. زمان دانشجویی ما همواره در دانشگاه شریف و در صحن، پذیرای دانشجوها و طرفدارها و هرکسی بودن. میدونم تا مدتها بعدم همین بود. دیگه تاریخ اتفاقات داستان رو نمیدونم، ولی حالا اینجوریام نیس که انننقد غیرقابل دستیابی باشن. اگرم اسمشون نماد قشر خاصی از جامعه بود، که خب...
کلاً متن و بازیها مرا نگرفت، حتی ایدهی رفت و آمد بین تماشاگران (ما) هم کمکی به ایجاد ارتباطم با اجرا نکرد، حیف.
خدمت عوامل، خسته نباشید عرض میکنم. کاش بضاعت متن، بیش ازین بود.