آفتاب از بالای کوه زده بود… چه آفتابی… چه سبزهزاری… صدای بچهها بود… گفتن درخت رو تکان بده… تکان دادم… توت میخوردن… منم خوردم… آمدم خونه به زنم هم توت دادم… آقا یه توت منو نجات داد… حالا تو دَم صبح طلوع آفتابو نمیخوای ببینی؟ سرخ و زرد آفتابو؟ موقع غروب رو دیگه نمیخوای ببینی؟ نمیخوای این ستارهها رو ببینی؟ شب مهتاب… قرص کامل ماه رو دیگه نمیخوای ببینی؟ آب چشمهی خنک رو نمیخوای بخوری؟ دست و صورتِت رو با اون چشمه بشوری؟ از مزهی گیلاس میخوای بگذری؟ نگذر! من میگم… رفیقتم… نگذر!
طعم گیلاس کیارستمی
تمام این نمایش همیه همینقدر غریبه و آشنا
چند روز طول کشید تا ببینم چه چیزی میتونم بنویسم هیچ توصیه ای ندارم اگر قرار باشه ببینیدش میبینیدش اگرم نه که نه چون اگه بگم ببینید شاید دعام کنید شایدم بهم فحش بدید هردوتاش محتمله