+ یچیزی بگم خانوم دکتر. بنظرم آینهها با هم فرق دارن. آخه من هر چی به آینهام نگاه میکنم، خودمو نشون نمیده. نمیبینم خودمو. جاش یه هیولای وحشتناک
... دیدن ادامه ››
میبینم. (ببخشید ک این دیالوگ دقیقتر یادم نمونده)
برای من موضوع اصلی جالب بود و پیچش داستان رفته رفته بیشتر شد. پدر انبوهی از مشکلات روانی (بخصوص موضوع شکاکی) رو به زندگی نشان تحمیل کرده بود که با رفتنش اونها تشدید شدند تا جایی که نشان مرز بین واقعیت و رویا رو گم کرده بود.
به نظر من حتی بخشی از خاطراتی که نمیخواست کنار بگذاره اصلا وجود خارجی نداشتند. به طور مثال صحنه هایی که آرزو رو میدید و با اون میرقصید شاید در ذهن نشان گذشته بودند و اونچه که واقعیت داشت، فقط اون قضیه بین آرزو و رییس شرکت بود. محتمل نیست که آرزو بعد از اخراج نشان و اون تلفن عجیب و غریبش، رابطه دیگه ای با اون داشته باشه.
- چرا تا دیروقت شرکت نگهت داشته بود؟ چیکارت داشت؟
+مگه اصا اون منو نگه داشته بود؟
طراحی نورها و صحنهها رو خیلی دوست داشتم و از بازی دوستان هم لذت بردم.
تشکر میکنم از همه کسانی ک برای این نمایش زحمت کشیدن.
شاد و آزاد باشید