من وقتی از سالن بیرون اومدم با صدای بلند گریه کردم. از دیشب تابحال ذهنم درگیر شخصیت های قصه بود و اینکه اگر همه ی انسانها این داستان رو درک می کردند درک از زندگی روابط زن و دیگران خیلی متفاوت می شد اینکه هر کدوم از ما میتوانستیم شخصیتی کاملا دور از ذهن و متفاوت از چیزی که هستیم باشیم فقط اگر در برهه ای از زمان انتخاب دیگری داشتیم که ده ها عامل خارجی هم میتوانست دخیل باشد و اینکه یاد بگیریم به جای اگر و شاید و کاش متوجه بشیم که احساس خوشبختی کاملا نسبی است و هیچ مطلقی وجود ندارد و اینکه در هر کدوم از شخصیت ها یک من اگر اینطور انتخاب کرده بودم وجود داشت و هر کدوم از ما یک یا چند بخش از هر پرسوناژ رو در خودمون داریم ذهن منو کاملا به خودش معطوف کرده. خانم ادبی به نظرم فوق العاده بود با اینکه اکت کمتری داشتند با صورتشون به زیبایی و با مهارت حسها رو منتقل می کردند واقعیت این هست که من اصلا انتظار نداشتم که ایشون آنقدر در تئاتر مهارت داشته باشند. بازی بقیه ی بازیگران محترم از نیمه ی داستان جون تازه ای گرفت و بخصوص اون خانم که نقش مادر رو داشتند به یکباره جوشیدن. اگر کتابخانه ی نیمه شب رو خونده باشید خیلی راحت میتونید این داستان رو درک کنید. صحنه ساده بود اما نیاز داستان رو تامین می کرد. (فقط چاقو دیگه خیلی معمولی بود😅) در کل من به قدری با داستان ارتباط بر قرار کردم که خیلی به میزان سن و غیره دقتی نداشتم. در کل برای یک زن ایرانی بخصوص جوانهایی که هنوز فرصت انتخاب و زندگی دارن پیام های فوق العاده ای داشت. فقط نمیدونم اون افرادی که وسط تایم وارد سالن شدن چرا پاشونو محکم می کوبیدن با هر انگیزه ای بودند به تماشاچیان بی احترامی کردند.