«والا» پر از حسِ خوب بود.
یادآورِ زمانی بود که تئاترها اینهمه نگرانِ خوب و بد بودن نبودند.
اصلاً اینها صفتهای توصیف یک تئاتر نمیشدند؛ هنر آنقدر کم و ارزشمند بود که به صرف حضور زیبا بود.
«والا» نگران نبود.
آرامشی که اینروزهای پررقابت، روی صحنه کمتر یافت میشود درونش موج میزد.
از آن آثاری بود که در طولش خیالبافی میکنی:
«من در شهر کوچکی در نزدیکی پاریس به دنیا آمدهام؛ این بلکباکسِ کوچک، این پالتهای چوبی و این چند نفر انسانِ همسلیقه تنها ارتباط ما با
... دیدن ادامه ››
دنیای هنر است، همین که درآمدمان به هفتهای یکتئاتر و نوشیدنی و گفتوگوی بعدش قد میدهد خوشحالمان میکند...»
«والا» ساده و زیبا بود.
خیلی هم برایش مهم نبود شما در موردش چه فکری بکنید، کمدیِ کمرنگی در ورای ساختار درامش، که به ذات غمگین بود، خودنمایی میکرد، شاید به معیّت موسیقی زیباتر هم میشد ولی انگار کارگردان دلش نیامدن بود از ارزش سکوت بگذرد.
من پر از حس خوب شدم.
خسته نباشید و ممنون.