پسر!
این نمایش را میخواهم از چند جنبه نقد کنم اما خواستن همیشه توانستن نیست. اول این که از حوصله خارج است و دوم اینکه نمیخواهم مثل بروشور طراحی شده کار، پر حرف باشم. به راستی واقعا نیاز بود؟ گویی کارگردان خودش هم از سکوتی که برای تماشاچی برقرار کرده فراری است. یا خودش هم تحملش را ندارد و هرچه روی صحنه دیالوگ نگفت، نوشت! اما دو موضوع ذهن من را پس از خروج از پلاتو سمیرغ به شدت درگیر کرد.
از آن جنبه هایی که گفتم، ابتدا بپردازم به بحث پدر و پسر! موضوعی که در افسانه و اساطیر شرق برخوردی کاملا متفاوت از همتایان غربی اش با آن می شود. قبل از ورود به پلاتو (اصلا نخواهم کفت سالن یا تماشاخانه یا ...)، در این فکر بودم که آیا بحثی که من در انتظارش هستم، اتفاق می افتد؟ پسرکشی؟ پدر کشی؟ نمیدانم در برگه تیوال یا در تیزر دیده بودم چیزی شبیه این که “این پسر دیگر آن پسر نیست” و این واقعا قلقلک آزار دهنده ای شده بود برایم و خدا خدا میکردم که محسن مظاهری از این بحث اسطوره ای هم بهره ای گرفته باشد. شاید این اتفاق افتاده باشد اما من اول از پسرکشی و پدر کشی بگویم.
نمایشنامه شاهکار سوفوکل به نام ادیپ شاه که همه حداقل یک بار آن را خوانده ایم، زیربنای تفکری در غرب است که بعدها به نام پدرکشی مشهور میشود. ادیپ پدرش را میکشد و با مادرش ازدواج میکند. فیلسوفان مدرن برداشتی کاملا سمبلیک از این اتفاق دارند و آن این که غرب مدام از رگ و ریشه و گذشته خود فاصله
... دیدن ادامه ››
گرفته و رو به جلو می رود. اینجا پدر نماد ارزشها و عقاید و اصول روش گذشتگان است و پسر نماد آینده و تغییر و اصلاحات. پسر وقتی پدر را با دستان خود می کشد، یعنی آرمانهایش را به جای آرمانهای پدر میگذارد و به روش خود عمل خواهد کرد.
اما اگر پدر پسر را بکشد؟
اورهان پاموک در رمان “برف” اشاره ای به افسانهی رستم و سهراب دارد و جمله ای کلیدی را در مورد کشته شدن سهراب به دست رستم به رشته تحریر در آورده است: “عشق به رستم، سهراب را میکشد”
در یکی از باشکوه ترین نمونه های ادبیات حماسی خاور میانه، فردوسی پدر و پسر را به جان هم می اندازد. اینجا هم مانند ادیپ هردو نجیب زاده اند و هردو از هویت همدیگر نا آگاه. اما راوی تقدیر در شرق گویا داستان دیگری سراییده است. اینجا پدر پسر را می کشد. برداشت سمبلیک ما به قرینه نمونه غربی؟ آری. اینجا گذشته، آینده را تسخیر میکند. آبا و اجداد هستند که پسران را بر دین و عقاید و روش خود نگه میدارند. اینجا پدران قاتل پسرانند. اینجا پسران بر دین پدرانند.
این قیاس با شنیدن عنوان نمایش پسر مانند خوره به جانم افتاد ولی . . .
در نمایش محسن مظاهری، پدر انگار امیدش را از شباهت و نشان از پدر و راهرو و متابعه کاملا از دست داده است. (چنان که پوستر میگوید) پدر گویی دلخوش به ارتباط ژنتیکی شده است و پسر به اکراه تسلیم!
انگار دیگر پسرکشی و پدرکشی از مد افتاده است. در دوره ای که ما پیوندهای انسانی را به کلی فراموش کرده ایم و روابطمان را بر اساس ژنتیک، رنگ، زبان، دین، ملیت، قبیله، و . . . تعریف کرده ایم، کار ما به خودکشی رسیده است. گویی ارتباط طولی و عرضی مانند مسائل ریاضی هستند!
اینحا پدر و پسر در شمایلی مزین به پوچی و عبثنمایی محض، نیازی به گذشته و آینده حس نمیکنند. چرا که آنها در حال مرده اند. شاید به همین دلیل باشد که در خانهشان هیچ آیینه ای آویزان نشده است. کسی جرات دیدن خودش را ندارد.
شاید اگر مظاهری رابطه پسر-پدری را انتخاب نمیکرد، می شد به راحتی نمایش را از دیدگاهی بکتی نیز به نقد کشاند. پایان بازی و . . .
اما در مورد بازخوردی که ممکن است پسر بگیرد یا گرفته باشد...
از قول روز اونز در کتاب تئاتر تجربی، “تجربه کردن، یورش بردن بر ناشناخته است.” این نمایش جسارتی فراوان طلبیده است. اثری که به ندرت جذابیت بصری دارد. یک سوئیت مبله با یک تلویزیون. دو نفر بدون حتی یک خط دیالوگ یا یک حرکت بدنی خارج از حوزه رئالیسم! تکرار ساده ترین و منزوی ترین اتفاقات روزمره مانند لباس پوشیدن، لباس درآوردن، به تخت خواب رفتن، میز چیدن، غذاخوردن، ظرف شستن، ... . اما چرا ناشناخته؟ از نظر من این نمایش از لحاظ طراحی و میزانسن، یک نمایش فمنیستی است. ما در روایتهای رایج همیشه از نقطه الف به سمت نقطه ب میرویم. به قول فمنیستهای موج سوم، روایتهای رایج بسیار مردانه و شبیه آلت تناسلی خود مرد هستند. یعنی نقطه ای عمل میکنند. هدفگرا هستند. (مردها وقتی به خرید میروند به این اهمیت میدهند که چه جنسی را کجا و به چه قیمتی میخواهند؛ پس به قطع چند دور خیابانها و مجتمعها را گز نمیکنند تا ابتدا فقط ببینند؛) تقریبا تمامی رمانها و نمایشنامه های الگو این گونه هستند. اما پسر از این مهلکه تکراری خود را رهانیده است. روایت فمنیستی سعی میکند ما را در مسیر نگه دارد، ما را وا میدارد که با سرعت دلخواه نویسنده حرکت کنیم تا اطرافمان را خوب ببینیم و مدام توجه ما را از این که به کجا میرسیم، منحرف میکند. هدف مسیر است، نه مقصد.
“پسر” از جایی به جایی نمیرسد. بلکه از ما میخواهد چند روزی در یک خانه زندگی کنیم. خانه ای که تمام اجزای ضروری و تکراری خانه های ما را داراست، اما چقدر به بودن خودمان در کنار این اشیاء فکر کرده ایم؟ چند بار تصویر روزمره مان را در اتاق خوابمان مرور کرده ایم؟ اصلا تا حالا با سینک سلفی گرفته ایم؟ پسر تلخیهایی که در روزمرگی هست را ثانیه به ثانیه به ما می چشاند. صدای تلویزیون را هرگز قطع نمیکند تا بدانیم چه موسیقی مزخرفی به زندگیمان میبخشد! مانند یک متن فمنیستی، از ما میخواهد صبور باشیم و لحظه ها را به درستی بفهمیم، حتی اگر آن لحظه، نمک پاشیدن روی سیب زمینی پخته باشد!
جوانب بسیار زیاد دیگری هستند که یا راجع به آنها بحث شده یا این نوشته را از حوصله خارج میکنند. مانند بحث تکرار، ارتباط، ریتم، ساختار دراماتیک، و ...
من از دیدن نمایش لذت بردم. بهتر بگویم نمایش را خوب حس کردم. کاش زودتر می دیدم و میتوانستم دوباره برگردم و حسم را مقایسه کنم.
نقدی بر نمایش پسر
کمال عبدی
هفدهم تیر ماه نود و نه